داستان عشق سامان جون

سلام من سامان هستم 18 سالمه بچه استان فارسم

 

وقتی وب سعید جون رو دیدم رو دیدم تصمیم گرفتم داستانمو بنویسم شاید یکم سبکتر بشم

 

 سال 87 تو رشته خودم (کامپیوتر) دانشگاه آزاد شهرمون قبول شدم اولش خیلی خوشحال بودم فکر میکردم مثل دورانه دبیرستانه ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز فرق میکنه سنم تو دانشگاه از همه کمتر بود هفته های اول

به خوبی و خوشی گذشت دوستای جدیدی پیدا کردم خیلی خوشحال بودم که وارد دانشگاه شدم .

 تا اینکه یه روز ...........

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

 

 

ادامه نوشته

داستان عشق علی جون

 من يه پسر ۱۷ ساله هستم.يعنی در واقع سال سوم دبيرستانم.

ميخوام براتون يه داستان بگم.داستان عاشقيم!

پارسال (سال دوم دبيرستانم)تو کلاسمون با يکی رفيق شدم.از قضا اون عاشق در اومد.خيلی عاشق!خيلی با هم رفيق شديم.

همه چيز رو درباره ی خودشو عشقش به من ميگفت و من هم محرم رازش شدم(البته الآن هم ميگه).

من بهش گفتم از فکرش بيا بيرون بچه درست رو بخون.گوش نکرد که نکرد.منم دلم به حالش می سوخت.

سال تحصيلی تموم شد و ما تابستون رفتيم اصفهان ...........

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

ادامه نوشته