داستان عشق خودم
امیدوارم تابستون تا حالا به همگی خوش گذشته باشه ...
بعد یه تاخیر طولانی بالاخره اومدم ولی با یه پست منفاوت آخه این بار در مورد خودمه ...
دوستای قدیمی که خیلی وقته از طریقه این وبلاگ با هم آشنا شدیم میدونن من تو این وب در مورد خودم چیزی نمینویسم هرچی هم تا حالا اینجا خوندین درددل دیگران بوده ...
ولی این بار میخوام در مورد خودم و عشقم بنویسم ...
من این وبو خیلی دوست دارم چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نه تو این پست نه تو پستای دیگه نه خواستم روش دوست دختر و دوست پسر پیدا کردن به دیگران یاد بدم نه عشق و عاشقی ...
فقط از سرگذشت تلخ و شیرین دیگران گفتم تا اول واسه خودم بعد واسه کسایی که میخونن عبرت بشه ...
اگه یادتون باشه تابستون پارسال داستان عشقم با پرستو رو گذاشتم ولی نا تموم موند چون خودم هم نمیدونستم آخرش چی میشه ولی الان شرایط خیلی عوض شده همه چیزو میدونم ...
میخوام بنویسم از خودمو زندگیم دوست دارم شما هم بخونید و نظر واقعیتونو بگین ...

زیاد از پرستو نمیگم چون حالمو بد میکنه فقط واسه کسایی که داستان قبلیم رو خوندن خلاصه مینویسم ...
بعد از بک سال چشم انتظاری اومد و گفت : سعید ما به درد هم نمیخوریم و من دارم از اینجا واسه همیشه میرم ... منو فراموش کن
نمیدونم میدونست بعد از اون تصادف چی به سرم اومد یا نه ؟ میدونست خیلی چیزا رو به خاطرش از دست دادم یا نه ؟
ولی اون لحظه احساس کردم اصلا مهم نیست اینا رو بدونه ...
احساس میکردم این اون پری من نیست ... اون لحظه احساس کردم حتی اگه برگرده پیشم دیگه مثل قبل دوسش ندارم ...
من که به اندازه صد سال حرف باهاش داشتم هیچی نگفتم فقط زل زدم تو چشماش ...
کلا آدمی هستم که اصلا اهل التماس و خواهش نیستم و اصلا و ابدا هم به عشق و دوست داشتن یه طرفه اعتقاد ندارم ...
چون به نظرم اگه میخواست با التماس برگرده دیگه اون اسمش عشق نبود واسه من گدایی بود واسه اونم ترحم ...
آره من به خاطر اون عشق خیلی چیزا رو از دست دادم ولی در مقابل 180 درجه عوض شدم نسبت به اون سعیدی که الان دارم بهش فکر میکنم ...
اون سعیدی که براش مهم نبود دل کسی رو بشکنه ...
اون سعیدی که هر روزشو با یه دختر میگذروند و همیشه فقط به خودش فکر میکرد ...
اون سعیدی که تو خواب هم نمیدید یه روز عاشق بشه یا واسه یه دختر اشک بریزه ...
اون سعیدی که همه زندگیش ماشیناش بودن ...
آره خیلی چیزا رو از دست دادم ولی همین که عوض شدم واسم کافیه ...
همین که دیگه مثل قبل از خودم بدم نمیاد کافیه واسم ...
اگه قبلا یکی این چیزا رو بهم میگفت کلی بهش میخندیدم ولی الان به این نتیجه رسیدم که ...
چیزایی که تو عشق پرستو تجربه کردم هیج ربطی به پری نداشت ...
همه کار خدا بود میخواست بهم بفهمونه که تو زندگی یه چیزایی هست که یه لحظه داشتنش به 100 تا ماشین اسپورت می ارزه ...
اگه یه سال دربه دری کشیدم ربطی به عشق نداشت خدا میخواست بدونم همه چیز دست خودشه میتونه تو یه لحظه همه چیزتو ازت بگیره ...
قسمت اول و دوم داستان عشق جدید من تو ادامه مطلبه ...
امیدوارم با یه حس خوب بخوندیش ...
پ ن : اونایی که دوست دارن خاطرات منو پونه رو بخونن به این وبلاگ
( خاطرات منو سعیدم ) سر بزنن ...













همه داستان های عاشقانه که تو این وب می خونید واقعی هستن !!