داستان عشق خودم

سلام به همه دوستان عزیزم که سایه عشق رو میخونن و دنبال میکنن ...

امیدوارم تابستون تا حالا به همگی خوش گذشته باشه ...

بعد یه تاخیر طولانی بالاخره اومدم ولی با یه پست منفاوت آخه این بار در مورد خودمه ...

دوستای قدیمی که خیلی وقته از طریقه این وبلاگ با هم آشنا شدیم میدونن من تو این وب در مورد خودم چیزی نمینویسم هرچی هم تا حالا اینجا خوندین درددل دیگران بوده ...

ولی این بار میخوام در مورد خودم و عشقم بنویسم ...

من این وبو خیلی دوست دارم چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نه تو این پست نه تو پستای دیگه نه خواستم روش دوست دختر و دوست پسر پیدا کردن به دیگران یاد بدم نه عشق و عاشقی ...

فقط از سرگذشت تلخ و شیرین دیگران گفتم تا اول واسه خودم بعد واسه کسایی که میخونن عبرت بشه ...

اگه یادتون باشه تابستون پارسال داستان عشقم با پرستو رو گذاشتم ولی نا تموم موند چون خودم هم نمیدونستم آخرش چی میشه ولی الان شرایط خیلی عوض شده همه چیزو میدونم ...

میخوام بنویسم از خودمو زندگیم دوست دارم شما هم بخونید و نظر واقعیتونو بگین ...

 

زیاد از پرستو نمیگم چون حالمو بد میکنه فقط واسه کسایی که داستان قبلیم رو خوندن خلاصه مینویسم ...

بعد از بک سال چشم انتظاری اومد و گفت : سعید ما به درد هم نمیخوریم و من دارم از اینجا واسه همیشه میرم ... منو فراموش کن

نمیدونم میدونست بعد از اون تصادف چی به سرم اومد یا نه ؟ میدونست خیلی چیزا رو به خاطرش از دست دادم یا نه ؟

ولی اون لحظه احساس کردم اصلا مهم نیست اینا رو بدونه ...

احساس میکردم این اون پری من نیست ... اون لحظه احساس کردم حتی اگه برگرده پیشم دیگه مثل قبل دوسش ندارم ...

من که به اندازه صد سال حرف باهاش داشتم هیچی نگفتم فقط زل زدم تو چشماش ...

کلا آدمی هستم که اصلا اهل التماس و خواهش نیستم و اصلا و ابدا هم به عشق و دوست داشتن یه طرفه اعتقاد ندارم ...

چون به نظرم اگه میخواست با التماس برگرده دیگه اون اسمش عشق نبود واسه من گدایی بود واسه اونم ترحم ...

آره من به خاطر اون عشق خیلی چیزا رو از دست دادم ولی در مقابل 180 درجه عوض شدم نسبت به اون سعیدی که الان دارم بهش فکر میکنم ...

اون سعیدی که براش مهم نبود دل کسی رو بشکنه ...

اون سعیدی که هر روزشو با یه دختر میگذروند و همیشه فقط به خودش فکر میکرد ...

اون سعیدی که تو خواب هم نمیدید یه روز عاشق بشه یا واسه یه دختر اشک بریزه ...

اون سعیدی که همه زندگیش ماشیناش بودن ...

آره خیلی چیزا رو از دست دادم ولی همین که عوض شدم واسم کافیه ...

همین که دیگه مثل قبل از خودم بدم نمیاد کافیه واسم ...

اگه قبلا یکی این چیزا رو بهم میگفت کلی بهش میخندیدم ولی الان به این نتیجه رسیدم که ...

چیزایی که تو عشق پرستو تجربه کردم هیج ربطی به پری نداشت ...  

همه کار خدا بود میخواست بهم بفهمونه که تو زندگی یه چیزایی هست که یه لحظه داشتنش به 100 تا ماشین اسپورت می ارزه ...

اگه یه سال دربه دری کشیدم ربطی به عشق نداشت خدا میخواست بدونم همه چیز دست خودشه میتونه تو یه لحظه همه چیزتو ازت بگیره ...

قسمت اول و دوم داستان عشق جدید من تو ادامه مطلبه ...

امیدوارم با یه حس خوب بخوندیش ...

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

 پ ن : اونایی که دوست دارن خاطرات منو پونه رو بخونن به این وبلاگ

خاطرات منو سعیدم  ) سر بزنن ...

ادامه نوشته

داستان عشق شیما

سلام به همه دوستان گلم

تو این پست یه داستان فوق العاده عاشقانه و زیبا واستون گذاشتم که یه جورایی با تموم داستان هایی که تا الان خوندم متفاوته ...

این سر گذشت آبجی شیمای گلمه ... آبجی شیما داستانشو وقعا زیبا و هنرمندانه نوشته ...

پیشنهاد میکنم حتما این داستانو بخونید حتی اونایی که تا حالا هیچ کودوم از پست های وبمو نخوندن ... اینو بخونن ...

 

من شونزده سالم بود و بابک بیست سال ... علاقه روزای بچگی هنوز دست نخوره کنج خونه ی دلمون بود و هر روز بیشتر میشد !

همیشه تو رویاهام می دیدم که منو بابک به هم رسیدیم ...که باهم خوشبختیم .....

یه غروب پاییزی بود کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم ... آخه دلم گرفته بود ...

دیدم بابک هم کنار پنجره نشسته داره نگام میکنه ... تندی اشکامو پاک کردم روی یه کاغذ خیلی بزرگ واسم نوشت ...

چرا داری گریه میکنی ؟ براش نوشتم اخه ناراحتم !

گفت واسه چی ؟ گفتم نمیدونم ...

داشت جوابمو میداد که مامانم در اتاقو باز کرد سری پرده رو کشیدم و نشون دادم مثلا دارم درس میخونم .

مامانم که رفت دوباره رفتم کنار پنجره دیدم بابک نیست به جاش یه کاغذ زده بود به پنجره که روش نوشته بود ...

به خدا دوست دارم شیمای من !

هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد ...

وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟


اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه....

روزوشبم شده بود بابک ... تو تموم لحظه هام به یادش بودم ... باهم بیرون میرفتیم .... سینما...پارک.....آخ که چه روزای قشنگی بودن !

تا اینکه ... یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد ...

افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم ... به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده ...؟

مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم ...

مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ...

دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...

فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد ... دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ....هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !

حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود ...

دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم ...

از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه ... با اینکه حرف دلم نبود اما ...


یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم ... سر جلسه امتحان بوديم ...

ناظم بالاي سر من بود من يهو ياد بابک افتادم و يه استرسي كه توي خودم بوجود اومد داشت منو ميكشت ...

داشتم خفه مي شدم ... نفسم بالا نميومد...

داشتم مي مردم ... يک حالت بديه ... زنده اي ولي زنده نيستي ... دو رو برتو مي بيني ... احساس مي کني نفست گير کرده و بايد کمکش کني تا بيرون بياد ...

اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بيماريستان ... خوشحال بودم که دارم از حال مي رم ...

 رو ملافه هاي کثافت بيمارستان دراز کشيده بودم ... آرامش مرگ ... ولي دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم ...

باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فكرميكردم .به اتفاقايي كه بينمون افتاده بود.

دوست داشتم قبل اينكه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولين بار ((چه لحظه ي زيبايي بود خدااااااا.... ))

ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسيمه پيدا شد ... ناظممون که تا اون موقع داشت براي همه خط و نشون مي کشيد با ديدن پدرم جيکش در نيومد...

 دکتر هم اومد..يک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خيلي اعصابش ناراحته !

صداي داد پدرم ميومد..تو جوجه به من ميگي دخترم چشه؟ اين حساسيته! معلوم نيست مدرکتو از کدوم دهاتي گرفتي ؟

بالاي سرش مي گي عصبيه؟ خوبه انقلاب شد شما يک کلمه اعصاب ياد گرفتين..مگه دختر من دختر معموليه عصبي بشه!!

داشتم دوباره بهم مي ريختم..دوباره..چنگ انداختم روسينه ام ... ناظممون ترسيد .

پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد ...عزيزم من اينجام نترس ..اکيسژنو با حالت عصبي زدم کنار .. نمي دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شايد چندين هزار سال ...

بدنش گرم بود ... گرم شايد اگه يکبار نشونم داد که برام اهميت قائله همون بار بود ... شايدم بيشتر که من نديدم.

ولي نمردم ... مثل هميشه تصميمات بعدي بدون سوال از من گرفته شد ...

پدرم تشخيص داده بود محيط دبيرستان برام آزار دهنده است و تازه به اين نتيجه رسيده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعويض مدرسه داشتن ؟

چون آخر سال بود بايد بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم ... مشکلات تحصيلي هم با معلمهاي خصوصي صدرصد بهتر حل مي شد ...

فقط مي موند تنها موندن من ... که اونهم با ورود پري خانم به زندگي من از لحاظ اونا حل شد ...

پريچهر خانم خونش توي يه قسمت از دره دهات هاي تهران بود ...

 

ـــ پ ن 1: بقیه داستانو تو ادامه مطلب بخونید ...

ـــ پ ن 2: ک موزیک وبمو خودم ساختم ... این موزیک از طرف منو پونه جونم تقدیم به ... آبجی شیمای مهربون

ادامه نوشته

داستان عشق الهام

تو اولین پست سال 90 یه داستان متفاوت واستون گذاشتم ...  

داستان یه عشق اینترنتی ... که یکی از بچه ها با نام مستعار الهام واسمون گذاشته ... 

حتما بخونیدش ...

 

همه چی از چت شروع شد ... از اینترنت ... کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .

اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست ... مهم الانه که دارم از دستش میدم .  

بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .  

خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه...

عشق چت داشتم ... اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و ...

بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم ...  

چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .

عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .

بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)

یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .

دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و ....  

ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .  

یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .

به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه...

حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .

یه ماهی گذشت ... احساسشو به پام می ریخت ... قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.

بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .

بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد... توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.

بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد ...

چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .

همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد ... حرفاش، محبتاش،... قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .

روزی 200 تا اس ام اس به هم میدادیم که 199 تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و... بود .

کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد ... کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم ...

اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟

روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال ... دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .

هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم ... همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.

روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.

کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد ... نمک به زخمم پاشید .

بهش گفتم با هم حرف نزنیم ... هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .

گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .

خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .

جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار ...

اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور ... نمیگم.

نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .  

آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .

از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .

زنگ زدم Reject کرد ... ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .  

دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .

خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .  

دیگه گوشیشو روشن نکرد ... اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .

موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .

به بهانه ی درس خوندن، از 8 صبح تا 8 شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .

هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟

بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم ...

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ....  

کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .

هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .  

بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. 9 کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .

خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .

اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .  

ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

داستان عشق هستی و سامان

سلام به همه دوستان گلم

یه پست جدید ...

دوباره عشق ... دوباره تنهایی ... دوباره اشک و شکست ... وجه تمایز اکثر داستان های وبم ...

نمیدونم خوندن این داستان ها چه تاثیری رو شمایی که میخونید داره ...

بعضی ها رو فقط ناراحت میکنه ... بعضی ها رو میترسونه ... بعضی ها رو ...

من که از خط خط این داستان ها که شماها واسم گذاشتین درس گرفتم ... درس زندگی ...

این پست داستان عشق هستی عزیز که من همیشه دوست داشتم داستان عشقش رو بدونم ...

بخونیدش ...

  

روز تولد 16 سالگیم بود که سامانو دیدم ... خیلی اتفاقی ...

بعد آمارش رو در اوردم فهمیدم 3 سال ازمن بزرگ تره امسال می خواد کنکور بده درسشم میگفتن خیلی خوبه ...

جالب این جاست که من این اطلاعات رو داشتم از پروانه می گرفتم و نمی دونستم که سامان پسر خالشه اونم هیچی نمیگفت ...

شمارش رو هم بهم داد که بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد که به یه پسر زنگ بزنم اخه بهش چی بگم اگه بگه نه ؟

همه فهمیدن انقدر هر جا رفتم ازش حرف زدم که کل مدرسه فهمیدن دوستش دارم...

انقدر تو خیابون نگاش کردم ... که تا اونم فهمید ... البته قبل از اون پروانه بهش گفته بود ...

ولی اون هیچ کاری نکرد ... هیچ عکس العملی ...

مدرسه تموم شد من موندم و چشمای سامان ... من موندم شب های تنهاییم ...

موندم با یه دنیا غصه از نبودنش ... من موندم و اشکام ...

بالشم پر از لکه شده بود مامانم فهمید که شبا گریه میکنم اومد که کمکم کنه ...

اومد که بهم بگه به داشته هات فک کن به چیز های قشنگی که داری .. نه به کس دیگه ...

ای کاش همون شب میرفتم بغلش بهش میگفتم که چه قدر به کمکش نیاز دارم ...

ولی بازم .... داد زدم و اونم مثل همیشه .. با ارامشی که داشت رفت بیرون ...

دیگه نبود نمی دیدمش ... به هر بهانه ای از خونه میزدم بیرون ولی فهمیدم داره واسه کنکور می خونه ...

به مامانش قول داده یه رشته خوب قبول بشه ... منم خونه نشین شدم ...

خلاصه مرداد ماه شد و یه روز که رفته بودم بیرون دیدم اسم سامان رو زدن رو دیوار به خاطر رتبه ای که اورده بود ...

خدای من چقدر خوشحال شدم حتی بیشتر از خودش ...

پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود باورم نمی شد سامان اگه دکتر بشه چی میشه ولی ...

اون دیگه داشت می رفت می دونستم دیگه میره پشت سرش رو نگاه می کنه ...

پروانه بهم زنگ زد گفت فهمیدی پسر خالم داره دکتر میشه ...

گفتم که پسر خالت کیه گفت سامان دیگه ...

تازه فهمیدم که چه گلی به سرم زدم فهمیدم تو این مدت هر چی که من در باره ی سامان گفتم به گوشش رسیده بدون کم و کاست ...

وای داشتم دیوونه میشدم ...حتما کلی مسخرم کرده بود ...

ولی یعنی انقدر سنگدل بود که نسبت به این همه علاقه بی تفاوت باشه ...

پروانه گفت که می خوان براش جشن بگیرن بهم گفته که هر کی رو که می خوام دعوت کنم ...

اونم منو دعوت کرد بهش گفتم که امکان نداره بیام ...

با اینکه خیلی دلم میخواست ولی فکر اینکه باهاش رو به رو بشم داشت دیونم می کرد ...

پروانه بازم زنگ زد با مامانم حرف زد انقدر اصرار کرد که بلاخره راضی شدم برم ...

ای کاش هیچ وقت ...

شب جمعه محیا اومد دنبالم اونم دعوت بود دست گل گرفتیم ...

محیا میگفت همین امشب ازش خاستگاری کن تموم شه بره پی کارش ...

سالن پر از مهمون بود پروانه اومد و ما رو برد یه گوشه ...

یه کم بعد سامان اومد داشت با همه دست میداد و احوال پرسی میکرد ...

کم کم داشت میرسید به میز ما قلبم داشت از جاش در می اومد مونده بودم بهش چی یگم ...

میترسیدم صدام بلرزه از اینی هم که هست بی آبرو تر بشم ...

اومد سر میز ما خیلی عادی و معمولی احوال پرسی کرد و رفت ...

حتی یه بارم نگام نکرد ...

من همون شب تو خونه ی عشقم رو به روی کسی که همه ی زندگیم بود مردم ... خرد شدم ...

هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون شب اونجا رفتم ...

خب اگه اون دوستم داشت بهم میگفت پس من چرا خودمو مسخره ی اون کردم ...

به محیا گفتم می خوام برم حالم خوب نیست ...

گفت اگه الان بری همه می فهمن ابرو ریزی میشه

گفتم مگه ابرویی مونده ... اشکام بی اختیار پایین می رختن گوشه ی سالن کسی منو شکستنم رو نمی دید ...

یه کم بعد پروانه اومد و گفت سامان باهات کار داره میگه بیاد بیرون ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ـــ پ ن ۱: موزیک وبمو خیلی دوست دارم تقدیم به همه دوستان عاشق ... به ویژه نویسنده این داستان ...

ـــ پ ن ۲: دوست دارم انتقاد و پیشنهادتون در مورد وبم بگین؟

ـــ پ ن ۳: اینم آدرس وبلاگ جدیدم اونایی که به ماشین علاقه دارن یه سر بزنن :

http://saeedbmw.blogfa.com

ادامه نوشته

داستان عشق پیمان جون

داستانی که این بار واسه دوستان عزیزم گذاشتم داستان عشق پیمان جون هست که تو 3 قسمت نوشته شده ...

شاید واسه خیلی ها همچین داستانی پیش اومده باشه یا خیلی ها درگیر همچین داستانی باشن ... پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :

 

قسمت اول :

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش ... با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست .

چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد ... پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.

هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدم، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه .

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .

ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه ... ؟

ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری ...

از فردای همون روز پیگیرش شدم تا  آمارشو بگیرم ،هر روز دم غروب میرفتم همون جایی که برای اولین بار دیده بودمش به امید اینکه بازم بیاد و من عاشق برای یک بار دیگه هم که شده حتی لحظه ای کوتاه دوباره روی مثل ماهشو ببینم ...

ولی افسوس که دنیا به من پشت کرده بود هر روز صبح به امید اینکه امروز دیگه می بینمش از خواب بیدار میشدم و شب نا امید از بازی روزگار میخوابیدم تا لااقل توی خواب و رویا ببینمش ...

روزها همین طور جلو میرفت ومن به هیچ عنوان ناامید وخسته نمیشدم چون میخواستم هرطور شده اون مال من باشه .

تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی موقعی که داشتم ماشینو پارک میکردم دیدمش...

ولی چون پدرش همراهش بود نمیشد جلو برم و حرف دلم رو بهش بزنم،تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تعقیبشون کنم ببینم توی کدوم ساختمون میشینن ...

دنبالشون رفتم دوتا ساختمان بغل ساختمان ما خونشون بود و یه جورایی با ما همسایه می شدن از این بابت خوشحال شدم ...

دیگه کم کم داشت اول مهر می شد و مدرسه ها باز می شدن، منم چون میبایست برای کنکور درس بخونم زیاد نمی تونستم فکرمو مشغول اون بکنم تنها کارم انتظار کشیدن و صبر کردن بود و این انتظار عجب لذتی برای من داشت .

توی این مدت که اون مدرسه میرفت و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم خیلی دلم براش تنگ می شد .

گاهی اوقات هم اتفاقی اونو توی شهرک می دیدم ولی فقط با نگاه هایی که بین ما رد و بدل می شد از کنار هم می گذشتیم نمی دونستم اونم به من علاقه داره یا نه ،و این مسئله برای من خیلی سخت و دشوار بود .

ماه ها گذشت و بالاخره بعد از مدتها لحظه ای که منتظرش بودم یعنی روز کنکورفرا رسید سر جلسه ی امتحان هم مدام فکرم پیش کسی بود که من حتی اسم اونم نمی دونستم ولی او همه چیز من شده بود .

از فردای اون روز پیگیرش شدم تا آمارشو در بیارم ولی انگار همه چیزبرای من طلسم شده بود ...

هر عصر از ساعت 6 تا 8:30 بعضی وقتها هم تا 9 شب روبروی در ساختمونشون  قدم میزدم بعضی وقتها هم می نشستم تا اون فرشته ی نازنین من از خونشون بیاد بیرون و من بتونم باهاش صحبت کنم ...

ولی انگار شانس با من نبود مثلا جوری شده بود که من 2-3 ساعت توی شهرک منتظرش می موندم ...

آخر نا امید و خسته می رفتم به سمت خونه و یکدفعه دادشم که بیرون بود می آمد خونه،می گفت همین الان فلانی رو دیدم و منم تا به خودم می جنبیدم دیگه دیر شده بود و اون رفته بود.

همیشه توی بدترین موقعیت ممکن می دیدمش یا سر و وضع من مناسب نبود یا کسی همراه اون بود که نمی شد جلو برم ...

دیگه دچار نا امیدی و افسردگی شده بودم شبها خوابشو می دیدم که همانند فرشته ای زیبا کنارمه، دلم به همین رویاها خوش بود .

نتایج کنکور اومد و من با یاری خدا قبول شده بودم از این بابت که وضعیتم مشخص شده بود خوشحال بودم ،ولی هیچ چیز به اندازه ی حضور او در زندگیم نمی تونست منو خوشحال کنه .

در کنار رفتن به دانشگاه در جایی هم مشغول به کار شدم تا یه جورایی از فکر اون بیام بیرون و فراموشش کنم، اما نمی تونستم اون دیگه جزئی از زندگی من شده بود .

تا اینکه یک روز اتفاقی موقعی که داشتم اطراف شهرک چرخ می زدم ماشینو نگه داشتم تا یک آهنگ باحال پیدا کنم و گوش بدم توی این فاصله که حواسم به ضبط بود ...

ناگهان متوجه شدم که یک سمند زرد رنگ درست جلوی ماشین من نگه داشت و چیزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم دیدم...

بله خود خودش بود همون لیلی من ، از مدرسه تعطیل شده بود و اون سمند زرد رنگ هم به سرویس اون بود.

قسمت دوم و سوم داستان در ادامه مطلب ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ــ پ ن ۱: شاید واسه قسمت های بعد نتونم خبرتون هرکی دوست داشت خودش تشریف بیاره ...

ــ پ ن ۲: موزیک وبم تقدیم به خوشگل ترین گل دنیا ... پونه جونم

ادامه نوشته

داستان عشق رویا

این بار واستون یه داستان و نامه عاشقانه گذاشتم که رویا خانم واسه عشقش نوشته :

 

خودمم هنوز نمیدونم چطور عاشق شدم!

همیشه هربار از عاشقایی می گفتند که با یک نگاه عاشق شدن خنده ام میگرفت !

مگه میشه؟

مگه ممکنه؟

تا اینکه خودم معنی عشق و فهمیدم ... اونم با یک نگاه

داستان آشنایی ما برمیگرده به حدود 5 سال پیش .....

از همون اول با هم عهد بستیم که تا آخرش میمونیم !

اون موقع حتی من یک لحظه تنهایی و حس نمیکردم ...

روز شبمون رو با هم سپری میکردیم

یک لحظه خنده از لبام پاک نمی شد ...

زمان گذشت و گذشت تا قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم

واقعا سخته که تو این اوضاع تو این حال که تو فقط داری به آینده ات در کنارش فکر میکنی وقتی داری

خودتو تا ابد کنارش مجسم میکنی یهو همه چی خراب بشه اونم بی دلیل..........

باورتون نمیشه وقتی از فرودگاه بهم زنگ زد و گفت :(( منو ببخش متاسفم میدونم بی وفام ولی میخوام برم ))

دنیا رو سرم خراب شد نمی خواستم اون لحظه زنده باشم ...

نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم

باورش سخت بود خیلی سخت.......

آره رفت .... بعد از 3 , 4 سال رفت و منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت ...

حتی اگه الان میدونستم علت رفتن و تنها گذاشتنمو ,شاید یکم مرهم بود برای دردام

بعد از رفتنش دیگه اون آدم پرنشاط سابق نبودم نابود شدم ... فنا شدم

الانم با نوشتن داستانم و یادآوریش عذاب کشیدم و گریه کردم

چشمام و دستام لرزید و نوشتم

الان 1 سالی هست که از این قضیه میگذره اما هنوز نتونستم فراموشش کنم

حتی با تمامی بدی هایی که در حقم کرد....

به نظرم آدم نمیتونه عشق اولشو فراموش کنه !

اینم نامه رویا به عشقش :

تا به حال حرفهايم را با نگاهم بازگو مي كردم ولي این بار ....

این بار مي خواهم با زبان قلم برايت سخن بگويم ...

بگویم تا بار ديگر ثابت كنم كه لحظه لحظه زندگي ام تو را فرياد می زنم.

امشب آمده ام با اشك هايم با تو سخن بگويم ...

با دانه هاي شفاف عشق كه از اعماق جانم جاري مي شوند ..

صفحات دفتر آشنايي ما هر روز با عطر جديدي از عشق ورق مي خورد و من مانده ام كه چرا نتوانستی بار عشق مرا به مقصد برسانی ؟

دوست داشتم تو در كنار من بهترين لحظه ها را تجربه كني

دوست داشتم تو نيز به مانند من طراوت عشق در چشمانت حلقه زند

دوست داشتم در كنار من مملو از عشق باشي ... مملو از عطر اميد

شبها كه بي حضور تو خاطرات مشتركمان را با ديدگاني اشكبار مرور می کنم

تصوير چشماني را مي بينم كه مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند و من براي استشمام عطر تو آن را در آغوش خواهم كشيد ...

كاش مي شد با تو و در كنار تو عشق را در آغوش كشيد ...

مهربان ياور زندگي ام در اين شب مهتابي كه مي دانم دلتنگ عطر باراني اشكهايم را تقديم قلب درياييت مي كنم اما نه ....

می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود پس با صدایی که از اعماق وجودم بیرون می آید فریاد می زنم از صميم قلبي كه به راهت باختم دوستت داشتم.

این حاصل یک نفسه که به مرگم پیوند می خورده ....


خیلی دردآوره که با کسی تو رویاهات قصری بسازی و اون قصر آرزوهات یک شبه فنا بشه

خیلی سخته که بدونی تا چند وقت دیگه باهم یک زندگی مشترک و شروع می کنید و قلبتون و بهم هدیه می دید ولی ...

و سخت تر از همه اینه که یک شبه یکی با تمامی این احساس ها و عشق تو را بی دلیل تورو تنها بزاره و بره

هنوزم کلی سوال بی جواب تو ذهنم نقش بسته !

چرا منو تنها گذاشت؟ ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

پ ن ۱ : نظرتون رو در مورد قالب و موزیک وبم چیه ؟؟

پ ن ۲ : این روزا کم نت میام واسه همین کمتر بهتون سر میزنم .... sorry

 

poone

 سلام به همه دوستان عزیزم

ببخشید این روزا کمتر بهتون سر میزنم سرم شلوغ شده در حد لالیگا

این نقاشی خوشمل رو پونه جووووونم  واسم کشیده ....

مرسی عزیزم خیلی خوشکل شده

قربون پونه هنرمندم برم من

دوست دارم عشقم ....

نامه ابوالفضل جون به عشقش

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

این نامه عاشقانه فوق العاده زیبا و غمناک رو یکی از بهترین دوستان نتیم ابوالفضل عزیز واسه عشقش نوشته .

ابوالفضل جون لطف کردند این متنو و نامه رو در اختیار من قرار دادند پیشنهاد میکنم حتما بخوندیش :

 

دوستای خوبم داستان عشق من هم خیلی طولانیه هم خیلی پیچیده است .

اگه بخوام بنویسم از شاهنامه فردوسی هم بیشتر طول میکشه. هم اینکه خیلی خیلی غم انگیزه و من نمیخوام شماها رو با خوندن داستان خودم ناراحتتون کنم چون عشق من بر اثر یه سانحه خیلی خیلی دلخراش از دنیا رفت.

ولی در حد یه چند خط بهتون توضیح میدم و پیشاپیش از اینکه اگه شما با خوندن جملاتی که احساسم و نسبت به عشقم میگم ناراحتتون میکنه ازتون معذرت میخوام.

من عاشقش شدم و دیوانه وار دوسش داشتم اونم من و دیوانه وار دوست داشت طوری که اگه یه روز هم دیگه رو نمیدیدیم اون روز بدترین روز عمرمون بود.

حتی با وجود اوردن رتبه نسبتا خوب که باهاش میتونستم رشته و شهر و دانشگاه خوب قبول بشم رشته و دانشگاه و شهر خودم و انتخاب کردم چون نمیتونستم ازش حتی یه روز هم دور بشم.

خلاصه تقدیر اجازه نداد ما با هم باشیم و اون بر اثر تصادف دم به دم جان سپرد و منو تنها گذاشت.

الآن یک سال و خورده ای از اون روز نفرین شده میگذره و همچنان از ته دل اسمش و فریاد میزنم ولی اینم بگم از خدای مهربون هیچ گله و شکایتی ندارم چون میدونم همه کاراش از رو حکمت و حساب و کتابه.

و اما نامه من به عشقم:

امروز تقریبا يك سال و نیم از فوت تو ميگذرد و من همچنان تو را فرياد ميزنم و تنها تو را ميخوانم.

يك سال است كه تو رفتي و من تنهاي تنهايم.

يك سال است كه هر دو- سه روز يك بار به سر مزار مبارك و شريفت مي آيم و تو را ميخوانم.

يك سال است كه هرشب به ياد تو ميخوابم تا بلكه تو را در خواب ببينم اما انگار من ديگر لياقت ديدن تو را حتي در خواب هم ندارم.

ميخواهم امروز از تو بنویسم از تویی که تنهایی هایم پر از خاطرات توست.

از تویی که پشت حصار خستگی ام نشستی و برایم نگاهت چه ماندگار شد. آن نگاه هاي طلايي و رويايي ...

برای تویی که قلبم منزلگه یاد توست.

برای تویی که احساسم از آن توست.برای تویی که تمام هستی ام در نبود تو غرق شد...

برای تویی که چشم هایم همیشه به راه تو دوخته شده است.با اینکه میدانم هرگز ممکن نیست که برگردی.

برای تویی که هر لحظه ای دوری ات برای من مثل یک قرن است...

برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است .

امشب دلم بی شمار گرفته است.برای تو برای مهربانی های تو.برای گرمی صدای تو...

من امشب برای تو مینویسم...نه امشب بلکه تمام عمرم را برای تو مینویسم و میخوانم.

راه میروم و حرف میزنم و تنها تو را ميخوانم.

من با تو از شوق این محال که دستم به دست توست شانه به شانه ی تو جای راه رفتن پرواز میکنم.

آن لحظه های پر مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش مینشینم موسیقی نگاه تو را گوش میکنم.

در این شبانگاه دلواپسی دست هایم را به نردبان گریز می آویزم و در امتداد پنجره های روشنایی و چشمان خون پالای شفق تو را فریاد میزنم.

اما صدایی از تو بگوش نمیرسد .

تورا چگونه نجویم وقتی که لحظه به لحظه نفس هایم را از تو دارم؟

تورا چگونه نبویم تا مادامی که تکه ای از وجود تورا بر بالشت خیال من میدوزند؟

روزهای دور یا خیلی نزدیک روزی میرسد که فرشته ای از آن سوی دنیا می آید و سهمی از وجود تو برایم می آورد و اميدوارم که هر چه زودتر همان فرشته مرا با خود به سوی تو ببرد...

ای کاش میدانستی که برای یافتن تکه ای از آرزوی ديدن مجدد تو تمام باغ های خیال را پروانه وار جستم اما کو نشانی از تو؟


آیا حرفهای مرا از پس اشکهای نقره ایم میشنوی؟

آیا احساس مرا در میان طردی اقیانوس نا آرامم درک میکنی؟

آیا میدانی آن روز برای ماندنت چقدر دعا کردم.چقدر خدا را صدا زدم.

آن روز به تمام عمرم گريه كردم و با زاري و التماس ماندن تو را از خدا خواستم.

اما روزگار چهره ی سنگدل خودش را به رخم کشید و تو رفتي و من را تنها گذاشتی ...

آه ... نمیدانم چرا خدا با ما چنین کرد...شنیده ام که هرکه را بیشتر دوست دارد بیشتر می آزاردش.

مگر خدا چقدر من را دوست دارد؟!

چرا خدای مهربانم گریه های مرا نديد...ناله هایم را نشنيد...صدای قلبم را...فریاد سکوتم را...نمیدانم چرا نمی شنود ؟

و تو ای ، ای پاره ی تنم آیا عطش با تو بودنم را درک میکنی؟

اي عشق من چرا تنهایم گذاشتی؟

مرا در این پس کوچه های نفرین شده تنهایی ، تنهایم گذاشتی...

ای کاش تو برگردی.

ای کاش میدانستی پس از رفتنت تن نحیفم را با کوله باری از علامت سوال با یک حرف نا گفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرجایی که بگویی کشیدم و از ته دل فریاد کردم:


ای خدا چرا؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟

خدایا این صدا را میشناسی؟

کوه ها سنگ ها بشنوید صدایم را...

آیا کسی هست که به من بگوید فلسفه نماندنش چه بود...!؟

 

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات

میخوام یه بار ببینمت سر بزارم رو شونه هات

دوست داشتم با گل های سرخ میومدم به دیدنت

نه این که که بار رخت سیاه چشمای سرخ ببینمت

پائیز غریب و بی رحم اون همه برگ مگه کم بود ؟؟

گل من رو چرا چیدی ؟ گل من دنیای من بود

گلمو ازم گرفتی تک و تنهام زیر بارون

حالا که نیستی کنارم میذارم سر به بیابون

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد 

اگه دوس دارید برای شادی روحش سه تا صلوات بفرستید .....

داستان عشق سارا

بارها از سارا خانم پرسیدم چرا اینقدر فضای وبت غمناکه تا این که یه بار اینا رو واسم نوشت که خیلی ناراحتم کرد !!

چقدر سخته وقتی ........

وقتی با یه حرفش دلتو می سوزونه

وقتی كه میبینی بابایی زنگ میزنه به باباش میگه پول بهم قرض بده وقتی باباش سر بابام داد میزنه میرم تو اتاق گریه میكنم هی میگم ابرو ریزی شد .

وقتی هر وقت بعد از عید دیدنی میای خونه فال حافظ می گیری ببینی چی در میاد .

چقدر سخته وقتی خجالت میكشی اونها بیان خونتون چرااا ؟؟!!

چون خونه ما كه تلویزیونه 47 اینچی نداره خونه ی ما كه 4 تا اتاق خواب نداره خونه ی ما كه مثله اونها اینقدر تمیز و شیك نیست خونه ی ما که .........

دیگه كم آوردم .........

وقتی از بس دلت واسش تنگ میشه پا میشی میری جلوی دانشگاش تا اونو از دور ببینی ولی یه جوری كه اون نبینت !

وقتی میای این همه سایته چتو یاهو رو دنباله اون میگردی با هر چی اسم وحیده حرف میزنی ولی اون نیست !!

وقتی واسه اینكه اونو فراموش كنی دل به آدم های دیگه می بندی بعد می بینی وااای بد تر شد .

چقدر سخته وقتی حتی یه بار نتونی به اونی که چند ساله شب و روز بهش فکر میکنی بگی دوستش داری و حتی نتونی یه بار تو چشماش زل بزنی !!

حالا اینها همه شده 3 سال و الان من 18 سالمه اون داره دانشگاش تموم میشه .

وقتی گاهی اوقات به خودت میگی روز عروسیش وقتی اون پیشه زنش نشسته حواست باشه كه وقتی میری جلوش چشاتو یه وقت پر اشك نكنی .

یه دفعه نا غافل نزنی زیر گریه یه دفعه یكی نفهمه تو ناراحتی دیگه كم اوردم دیگه خیلی داره اذیتم میكنه .....

وقتی همش فكر كنی واقعا دوست داری اونم دوستت داشته باشه ولی روزا میگذره و اینجوری ماجرا تموم نمیشه

وقتی كه میبنی چقدر از هم دورین وقتی با خودت فکر کنی كه اخه اون مگه خوله كه تو رو دوست داشته باشه

بعد با هر نگاه اتفاقیه اون فكر كنی كه اونم دوست داره بعد هزار دفعه از خودت سوال كنی یعنی اونم منو دوست داره ؟؟؟؟

واسه چی دوستت داشته باشه؟؟

ما حتی پدرامونم كه با هم داداشن زندگی هاشون یه جور دیگست پس بزار بگم دلم از چی خونه !!

وقتی كه ببینی شغل بابای وحید یعنی پسر عموم مهندس كشاورزیه بالا شهر (قیطریه) میشینن

بعد نگاه كنی به بابات ببینی یه راننده ی كامیون بیشتر نیست ....

بعد نگاه كنی ببینی جای زندگیتم كه ۱۰۰ كیلومتر با اون فاصله داره

نگاه كنی ببینی متراژه خونشون یه عالمست بعد به خونه ی خودت نگاه كنی ببینی مستجره یه خونه ی 60 متری هستی

نگاه كنی ببینی اونا دو تا ماشین دارن

ولی آقا سعید میدونی وسیله ی خونه ی ما چیه ؟؟ یه موتور قسطی

وقتی به خودت بگی اون به چی تو دلش خوش باشه وقتی هر سال فقط واسه عید دیدنی بری خونشون و فقط یه بار در سال ببینیش

وقتی مامان بزرگت فوت می کنه ولی انگار دنیا رو به تو دادن میدونی چرا ؟؟

چون میتونی وحید رو ببینی !!

چقدر سخته یکی رو از ته دل دوست داشته باشی ولی بدونی اون هیچ وقت مال تو نمیشه .

چقدر سخته وقتی ........ بازم بگم آقا سعید ؟

 

رو به روم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم

نمیتونم که بمونم باید از تو بگذرم

دارم از نفس میوفتم تو هجوم سایه ها

کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها

اون که میشکنه تو چشمای تو تصویر منه

گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه

 

پ ن : از همه کسایی که داستانشونو گذاشتن هم تشکر می کنم قول میدم داستان همه رو به نوبت بذارم .

کما

تو که نیستی تا ببینی گریه های هر شب من

بی حظور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی دل آسمون شکسته

جاده تا صبح قیامت منو این پاهای خسته 

ای کاش چشمامو نبسته بودم .... کاش نخوابیده بودم ...

چشمامو بستم و باز کردم .... گفتن عشقت رفت .... گفتن دیگه نمیتونی ببینیش .... گفتن وقتی خواب بودی رفت

وقتی چشمامو باز کردم گفتن تو کما بودی .... گفتن خیلی منتظرت موند ولی .... تو ....

میگفتن وقتی رفتی چشمات بارونی بود .... راست میگن ؟؟

رفتی و همه چیزو با خودت بردی .... به جز یادت که هنوز باهامه ....

نیستی تا ببینی چقدر بدون تو تنهام .... ببینی چقدر دنیام سرد و تاریک شده ....

نیستی ببینی هیچی از سعیدت نمونده .... شاید اگه یه روزی منو ببینی دیگه  نشناسی ....

خیلی ها میگن تو دیگه منو دوست نداری میگن فراموشم کردی ....

میگن دیگه بر نمی گردی .... راست میگن ؟؟

ولی تا خودت نگی نمیتونم قبول کنم که دوستم نداری باورم نمیشه فراموشم کرده باشی باید خودت بگی ....

اگه یه روز بهم بگی دیگه منو نمی خوای ....

نمیدونم با کی درددل کنم .... همه بهم میگن بسه دیگه فراموشش کن .... اگه دوستت داشت که ....

بیخیال بذار هرچی دوست دارن بگن .... اصلا بذار همه بدونن هنوزم دوست دارم ....

 

عزیزم توی نگاهت اون همه ستاره داشتی

ولی من رو تک وتنها تو سیاهی جا گذاشتی

تو طنین هر ترانه تو کنارمی همیشه

اما جای خالی تو با ترانه پر نمیشه

 

نمیدونم از کجای دلم بگم واست فقط یه جمله :

دوست دارم عزیزم

 

*پ ن : همه از این که 2 قسمت آخر رو ننوشتم ناراحتن !! منو ببخشید بچه ها 2 قسمت آخر خیلی غمناکه نوشتنش هم شما رو ناراحت میکنه هم واسه خودم سخته شاید در آینده نوشتم ولی هرکی هر سوالی داره جواب میدم .

 

*: اونایی که میخواستن داستانشونو بذارن الان وقتشه

داستان عشق خودم

 

روی سنگ قبرم بنويسيد پرستو شد و رفت

زير باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا زهر

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز ميلاد همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت 

او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

دختری ساده که يک روز پرستو شد و رفت

 

 

منو ببخشید بچه ها داستان من هنوز ۲ قسمت دیگه داشت ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم تا همین جا هم خیلی ها رو با این داستان ناراحت کردم  .

فقط یه خلاصه بگم که عشق من الان حالش خوبه خوبه هیچ مشکلی هم نداره ولی ما دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم و نمیدونم هنوز هم منو دوست داره یا نه؟؟

من بهش قول داده بودم تا آخر باهاش باشم که به قولم عمل کردم و حتی تا پای جون پیش رفتم ولی دست تقدیر با وجود اون همه عشق و علاقه ای که بین من اون بود ما رو از هم جدا کرد و اونقدر بینمون فاصله انداخت که ....

در ضمن از اتفاق هایی هم که تو اون مدت فقط به این خاطر که اولین بار عاشقی رو تجربه کردم برام افتاد اصلا ناراحت نیستم هیچ گله شکایتی هم از کسی ندارم همه خواست خدا بود چون در مقابل چیزایی که از دست دادم خیلی چیزای با ارزش تری بدست آوردم و معنی خیلی چیزا که قبلا درکشون نمیکردم الان خوب میفهمم !!

هنوز هم پری رو بی نهایت دوست دارم .

الان هم عاشقم ولی دیگه عاشق خدای مهربونم .......

میخوام داد بزنم عاشقتم خدااااااااااا جووووووووون

اینم از داستان من باز هم از همه کسانی که از خوندن داستان من ناراحت شدن عذر خواهی میکنم .

از همه دوستان گلم که تا آخر داستانمو دنبال کردن و با نظرات خوشکلشمون خوشحالم کردن هم تشکر میکنم .

نامه امین جون به عشقش

این بار واستون یه نامه عاشقانه گذاشتم که دوست و استاد عزیزم امین جون (معروف به امین درایور) واسه عشقشون نوشتن .

از اونجایی که این نامه واسم جالب بود با اجازه امین جون تصمیم گرفتم بذارم تو وب تا شما هم بخونیدش .

از امین جون خواستم داستان عشقشو رو هم واسمون بنویسه ولی خیلی سرش شلوغ بود نتونست اینکار رو انجام بده پس خودم قبلش یه توضیح کوچولو در مورد داستان امین عزیزم میدم تا مفهوم نامه رو بهتر درک کنید :

این استاد ما از بچگی عاشق یکی از اقوام دورشون میشه و چون از نظر خانوادگی و مالی خیلی از هم دور بودن سال ها نمیتونه عشقشو به این خانوم ابراز کنه ...

 ولی بعد از گذشت چند سال تصمیم میگیره به این خانوم بگه دوستش داره و سالهاست عاشقشه ولی چون اون خانوم خیلی ثروتمند بودن کلی عشق امین رو به مسخره میگیره و حسابی دلشو میسوزونه .

میدونید چرا ؟؟ آخه این امین خان اون زمان وضع مالی ضعیفی داشته به قول خودش یه راننده تاکسی بوده و از دار دنیا هم یه پیکان درب  و داغون بیشتر نداشته !

خلاصه هرچی امین اصرار و خواهش میکنه به گوش مریم خانوم سازگار نبوده .

حتی یکبار هم امین با خانواده خواستگاری مریم خانوم میره ولی بازم مریم خانوم تو جمع غرور مربی ما رو میشکنه دوباره مسخره و تحقیر ...

امین هم با یه دنیا عشق بیخیال عشقش میشه و میره دنبال کار و زندگیش تا اینکه یواش یواش همه چیز تغییر میکنه و بعد از یه مدت زندگیش از این رو به اون رو میشه و حسابی وضعش توپ میشه ( پدربزرگ امین فوت میکنه و چون پدر هم نداشته یه کوچولو از میراث پدر بزرگ به امین میرسه امین هم از اونجایی که عاشق ماشین بوده با همون پول کم یه کارگاه تیونینگ کوچولو راه میندازه و با استعداد و علاقه زیادی که تو این کار داشته و همچنین زحمت زیادی که میکشه حسابی پیشرفت میکنه )

یه توضیح دیگه هم بدم خدمتون که امین خان بعد از این که دیپلم میگیره چون از یه خانواده کم درآمد بوده نمیتونه بره دانشگاه و به ماشین هم خیلی علاقه داشته و دستفرمونش هم در حد مایکل شوماخر بوده (همین حالا هم هست) یه پیکان میخره و با مسافرکشی خرج خانواده رو در میاره و همین طور که گفتم الان زندگیش خیلی فرق کرده  ...

همون راننده تاکسی الان صاحب یکی از بزرگترین و مجهزترین فروشگاه های تیونینگ اتومبیل هستند !

مربی آموزش رانندگی در سطح حرفه ای هستند و نمایگاه اتومبیشون رو هم به تازگی افتتاح کردن !!

حالا می تونید نامه رو بخونید :

 

به نام آفریدگار عشق

راستش نمی دونم چه طوری باید شروع کنم بلد نیستم جمله های عاشقانه رو سر هم کنم چون مثل شما با سواد و تحصیل کرده نیستم .

خیلی دوست دارم مثل همه ی عاشقا واسه عشقم بنویسم ولی نمیتونم .

دوست داشتم بهت بگم تو عشقمی تو همه وجودمی نفسمی بدون تو نمیتونم زندگی کنم . 

تو این چند سال فقط به این امید که بتونم یه روز دستاتو بگیرم کار کردم هر صبح به امید این که امروز نظرت درمورد من عوض میشه از خواب بیدار شدم .

خیلی دوست دارم بگم یه لحظه داشتنتو با همه دلخوشی های دنیا عوض نمی کنم .

خیلی دلم می خواد بگم دوست دارم ...

ولی دیگه خیلی دیره خیلی دلم ازت پره ...

اولین باری که گفتم دوست دارم یادته ؟؟ چقدر بهم خندیدی !

تک تک حرفات هنوز تو گوشمه ...

یادته گفتی: تو واقعا خودتو در این حد دیدی که به من بگی دوست دارم ولی من نمیتونم یه راننده تاکسی که هیچی نداره رو دوست داشته باشم .

گفتی : تا آخر عمرت هم اگه مسافرکشی کنی درآمدت به اندازه پول توجیبی یه روز من نمیشه !!

چی داری که من دوست داشته باشم ؟؟ پول ؟؟ خونه ؟؟ شخصیت ؟؟

یادته گفتی: من حتی روم نمیشه جولو دوستام بگم تو رو میشناسم بعد انتظار داری دوست داشته باشم . برو همون ننتو دوست داشته باش و شب به شب ببرش مسجد .

اون روزی که به خاطرت دعوا کردمو هنوز یادم نرفته دو روز بازداشت بودم همه جا نشستی گفتی این پسره امل ول کن نیست جلو همه بهم گفتی بی شخصیت ازاذل اوباش ...

همه حرفاتو خوب یادمه آره حق با تو بود من هیچی نداشتم به جز یه دل عاشق که شب روز بهونه تو رو می گرفت .

تو نامت گفتی هرچی بهت بگم حق دارم ازم معذرت خواستی !

نه مریم خانوم پایین شهری ها این چیزا تو مرامشون نیست ...

مسافرکش ها بی کلاسن ولی رسم دل شکستن بلد نیستن آره مسافرکش ها تیپ زدن بلد نیستن ولی دوست داشتنو خوب بلدن

نوشتی خیلی عوض شدم ...

ولی من اصلا عوض نشدم من همون امین هستم همون امین مسافرکشم که می خواست همه وجودشو فدای تو کنه .

همون امینم هنوزم هر شب ننمو می برم مسجد هنوزم دوستش دارم هنوزم بی کلاسم هنور املم هنوزم اگه کسی به عشقم چپ چپ نگاه کنه دعوا می کنم  .

اون روزی که اومدم خواستگاری بهم گفتی: چطوری روت شد اون ننتو با اون داداشای ندید بدیدتو برداری بیاری خونه ی ما بابای من شماها رو به کارگری خودش هم قبول نمی کنه !!

شاید اون موقع فکرشو هم نمی کردی یه روز بابات واسه این که با من شراکت کنه خودشو به هردری بزنه !!

مریم جون حافظیه رو یادته ؟؟

گل های مریم که واست گرفته بودم یادته ؟؟

چشم های پر از اشکمو یادته ؟؟ اون روز ازت خواهش کردم غرورمو نشکنی ولی باز مثل همیشه بهم خندیدی گفتی تو اصلا چی داری که بخوای مغرور باشی ؟؟

ازم معذرت خواهی کردی مریم جون ...

نیازی به معذرت خواهی نیست عزیزم چون مقصر من بودم تو اون چند سال همش مزاحمت شدم ببخشید همش تقصیر این دل بی صاحب من بود .

ببخشید آخه مسافرکش ها نمی دونن تا وقتی پول نداشته باشی حق نداری کسی رو دوست داشته باشی

پایین شهری ها نمی تونن به عشقشون نگن دوستش دارن  ...

دیگه نمی خوام ادامه بدم ...

امیدوارم با حرفام ناراحتت نکرده باشم .

 

عاشقت بودم . . . یادت هست؟ . .

گفتم که دوستت دارم . . گفتی

که کوچکی برای دوست داشتن

رفتم تا بزرگ شوم

اما آنقدر بزرگ شدم که

یادم رفت که عاشقت هستم

 

برات آرزوی خوشبختی دارم گل نازم .

خدا نگهدارت عزیزم  

 

داستان عشق فرناز جون

این داستان رو هم فرناز عزیز واسمون گذاشتن تشکر می کنم ازشون و واسشون آرزوی موفقیت دارم

 

منم يه روزگاري يه همچين داستاني داشتم.

خيلي عاشق بودم خيلي دوسش داشتم ما يه جا كار ميكرديم همكار بوديم باورت ميشه اگه بهت بگم چند دقيقه قبل از اينكه بياد توي اتاق من احساسش ميكردم.

تمام بدنم داغ ميشد صورتم قرمز ميشد من نمي دونم اين داستان از كي شروع شد اما آروم آروم همه وجود پر شد از عشق اون.تمام خواب و خوراكم شده بود اون.

خيلي دعا ميكردم كه ما به هم برسيم كلي هم نذر و نياز كرده بودم خيلي هم سنم كم نبود حدودا 23 سال داشتم دانشجو هم بودم بر حسب اتفاق هم دانشگاهي هم بوديم البته اون زودتر فارق التحصيل شد.

يه نفر كه من فكر ميكردم دوسته از راز من خبردار شد و اين شروع جدايي بود.

مدتها فكر ميكردم كه اون دوست داره به من كمك ميكنه تا به عشقم برسم.

اما تقريبا يك سال بعد وقتي كه يه مجنون واقعي بودم فهميدم كه اون مثلا دوست چه خيانتي به من كرده چه ضربه هايي بهم زده و خلاصه به قول معروف زيرآبم زد.

یه روز از صبح ساعت 10 تا ظهر ساعت4 گريه كردم.

باورم نمي شد كه ديگه نمي بينمش باورم نمي شد كه غصه من اينجوري تموم بشه.

6 ماه تمام زجر كشيدم گريه كردم مريض شدم بردنم پيش دكتر اعصاب اما چه فايده عشق من هرگز برنگشت.

راستي مي دوني چرا هيچ وقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم آخه اين بار ليلي مجنون شده بود!

مگه ميشه تو مملكت اسلامي تو يه فضاي خاص مذهبي به يه پسر بگي يك سال شايدم بيشتره كه شب و روز بهش فكر ميكني.

نشد به خدا نشد خيلي سعي كردم اما نشد دو سه روز قبل از بيرون اومدنم از اونجا يه روز باروني ساعت 8 شب بود و من هنوز نرفته بودم دم در اداره منتظر آژانس بودم كه من ديد و بهم گفت شما هنوز نرفتيد گفتم تقصير شما بود تعجب كرد!!

 كاش مي فهميد كه ديونگيام واسه اينه كه ديوونش شدم خلاصه سرت درد نيارم غصه ما به سر رسيد مثل هميشه هم كلاغه به خونش نرسيد.

الان 2سال از اون ماجرا ميگذره منم خودم سپردم دست سرنوشت چندماهي ميشه كه ازدواج كردم و همسرم رو هم خيلي دوست دارم.

اينارو نگفتم كه فكر كني عشق سر انجام نداره نه . عشق زيباست با همه وجود احساسش كن و مراقبش باش مثل بچه آدم ميمونه هر چند سالش كه باشه بازم به مراقبت احتياج داره.

و البته سرنوشت چيزي كه از قبل نوشته شده اما اگر بخواي اين تويي كه راهت رو انتخاب ميكني.

راستي 20 روز بعد از عروسيمون بود كه طي يه اتفاق فهميدم كه همسرم هم قبلا عاشق بوده!!!!!

داستان عشق ترانه جون

این داستان عاشقانه زیبا رو ترانه جان لطف کردند واسمون گذاشتند :

 

تابستون سال 88 بود ... دوستی به اسم سارا داشتم که پسر همسایه اشون که پسر خوش تیپ و خوشگلی ( سعید ) بود ،عاشقش شده بود ؛

سعید یه دفتر ساختمونی که مال باباش بود کار می کرد ( خر پول بودن ) واما دوستم براش طاقچه بالا می ذاشت تا اینکه دو سال گذشت و سارا دوباره عاشق سعید شد اما هر چی به سعید اصرار کرد ،

سعید جواب رد بهش داد اما دوستم ول کن نبود تا اینکه تا بستون 88 که واسه کلاس زبان ثبت نام کرده بودیم ؛ هر روز خدا از جلوی مغازشون رد می شدیم تا اینکه سارا ، سعید رو ببینه ...

همیشه جلوی مغازشون یه عده پسر جمع می شدن و باهم گپ می زدن ، کنار مغازه سعید ، یه دفتر ساختمونی دیگه ای بود که صاحبش یه پسر جوونی بود که با سعید بد جوری دوست بودن و یه موتور داشت .

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

 

ادامه نوشته

داستان عشق سامان جون

سلام من سامان هستم 18 سالمه بچه استان فارسم

 

وقتی وب سعید جون رو دیدم رو دیدم تصمیم گرفتم داستانمو بنویسم شاید یکم سبکتر بشم

 

 سال 87 تو رشته خودم (کامپیوتر) دانشگاه آزاد شهرمون قبول شدم اولش خیلی خوشحال بودم فکر میکردم مثل دورانه دبیرستانه ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز فرق میکنه سنم تو دانشگاه از همه کمتر بود هفته های اول

به خوبی و خوشی گذشت دوستای جدیدی پیدا کردم خیلی خوشحال بودم که وارد دانشگاه شدم .

 تا اینکه یه روز ...........

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

 

 

ادامه نوشته

داستان عشق علی جون

 من يه پسر ۱۷ ساله هستم.يعنی در واقع سال سوم دبيرستانم.

ميخوام براتون يه داستان بگم.داستان عاشقيم!

پارسال (سال دوم دبيرستانم)تو کلاسمون با يکی رفيق شدم.از قضا اون عاشق در اومد.خيلی عاشق!خيلی با هم رفيق شديم.

همه چيز رو درباره ی خودشو عشقش به من ميگفت و من هم محرم رازش شدم(البته الآن هم ميگه).

من بهش گفتم از فکرش بيا بيرون بچه درست رو بخون.گوش نکرد که نکرد.منم دلم به حالش می سوخت.

سال تحصيلی تموم شد و ما تابستون رفتيم اصفهان ...........

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

ادامه نوشته

داستان عشق فربود جون

روزهای شاد نوجوانی ام در عشق دختری زیبا و خون گرم، به شادی سپری می شد که ناگهان چرخ روزگار پاشنه اش چرخید و ابر سیاه تنهایی و دلشکستگی آسمان دلم را پر کرد.

آمد و سایه خوفناکش روزگار آفتابی دلم را سیاه کرد.

مهدیس را بعد از سه سال دوست داشتن از دست دادم، درست ۱۲ سال پیش بود که با چشمان بارانی اش با من وداع کرد.

آن روزها در گرداب مشکلات متعددی که در شکل گیری هیچ کدامشان نقشی نداشتم غرق می شدم و او برای رفتن حق داشت....................

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان عشق فرزاد جون

داستان عشق من اینطوری شروع شد که

 

با یه دختر خانوم  تو یه مسافرت تو اتوبوس همسفر شدم 

از طریق بلوتوث خودمو بهش معرفی کردم خلاصه شمارمو واسش سند کردم همین آغاز دوستیمون شد

1 سال با هم بودیم هیچ وقت کمتر از[گل]یهش نگفتم تا اینکه تو کلاس زبانش با یه آقا پسر خوشتیپی آشنا شد

نیما رو میگم قبل از اینکه این آقا نیما پیداش بشه خیلی دوستم داشت اگه بگم تو این یکسال حتی یکبار هم باهم قهر نکردیم شاید باورت نشه

ولی از وقتی که نیما رو دیده بود از همه ی کارای من ایرد می گرفت حتی از این که بهش بگم دوسش دارم

آخر سر هم با این ادعا که فکر میکنه من دروغ میگم که عاشقشم و میخوام بگذارمش سر کار یا اینکه خیلی طرز تفکر بچه گانه ای دارم ازم جدا شد

تلاش های من هم دیگه بی فایده بود چون دیگه دلش پیش کس دیگه ای بود من ندونستم چرا به این سادگی ازم جدا شد آخه من که به غیر از محبت کاری نکرده بودم تا اینکه ..........

یه روز(سه شنبه بود تابستون بود) تصمیم گرفتم برم در آموزشگاه زبانش ببینمش ولی ای کاش نرفته بودم

و اون لحظه ای که از آموزشگاه بیرون اومد و دستاشو تو دست نیما جونش بود رو هیچ وقت نمی دیدم

وقتی این صحنه رو دیدم پاهام خود به خود شروع به حرکت کردن از اون جا دور شدم

از فاصله دور لحضه ای که سوار پژو پارس خوشگل و اسپورت نیما شد رو دیدم چشمام پر از اشک شد خدیا گناه من چی بود؟

آره من پژو پارس نداشتم ولی قشنگترین آهنگ زندگیم تپش قلب اون بود

خیلی دوست دارم همشو واست بگم ولی نمیشه فقط اینا رو نوشتم که درس عبرت بشه واسه تو و همه کسایی که میخونن

دوره عشقو عاشقی دیگه گذشته باو ر کن دیگه هیچ کس ارزش عاشق شدن نداره هیچ کس  

داستان عشق مهسا جون

خیلی دوسش داشتم. فکر می کردم خودش نمیدونه چه قدر عاشقه .

 اسمش آرتین بود.خیلی عاشقونه حرف می زد .این که می گم نه این که عشقش دروغ بود ! نه.

راسته راست بود . . . اما نمیدونست چه قدر عاشقه .

یه پسر با حجب و حیا بود که خودم رو به زور بهش تحمیل کردم . اونقدر تحمیل کردم که خودش نفهمید و عاشقم شد .راننده آژانس بود .

داستان این طوری شروع شد که :

یه بار می خواستم برم چیزی رو به یکی از دوستام بدم و برگردم مجبور شدم تاکسی تلفنی بگیرم و با تاکسی تلفنی هم بخوام که برگردم

 

یه پراید نقره ایی رنگ تمیز و مرتب با یه راننده خوشتیپ و خوشکل و مودب اومد دنبالم .  .  .

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان عشق محمد جون

چند وقت بود که واقعا دنبالش بودم و خودم رو به اين در و اون در ميزدم تا جوابم رو بده.....

تا اينکه بالاخره شروع کردم و با sms رفتم جلو....

بذارين از اول بنويسم....


از يک سال پيش... وقتي در دانشگاه ترم دوم بوديم يه روز در ساختمان شماره 2 ديدمش.....

(دقيقا جلوي درب کلاس آزمايشگاه فيزيک) از همون موقع زير چشمي نگاه کردن هاش تابلو بود....

(اون موقع نميدونستم با هم همکلاسي هستيم....)

حدود 3 ماه با عشوه اون و متلک پروني من پاس شد..... و البته همش بدون جواب بود و هيچ وقت چشماشو از زمين جدا نميکر

د.... اون موقع حس خاصي نسبت بهش نداشتم.... و فقط دنبال يه دوست دختر ميگشتم.....

وقتي ترم سوم شروع شد و دانشگاه بالاجبار کلاس هاي ما رو مختلط بر گذار کرد ، تازه فهميدم که همکلاسي هستيم.......

(خودمونيم چقدر گاگول بودم... خودم خبر نداشتم ) اما تا اون موقع هنوز به اخلاقياتش آشنايي نداشتم......

اما واي از زماني که خوب شناختمش....

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان عشق ابراهیم جون

داستانی که می خونید داستان عشق ابراهیم جون هست که تقریبا مال 8 سال پیشه ... !

بخونیدش ...

روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود ...

ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود ...

آره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….

خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من ...

با خودم می گفتم که اگه مال من باشه برای همیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه…
هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم ...
خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من

شب که میشد بدون این که بخوام شروع می کردم به گریه کردن قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدن

کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت :


کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود


تا این که خودش اومد جلو شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه ...
اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم ...

بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم برآورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا حواسم به هیچ چیز نبود ...

فهمیدم که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد ...

اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بالاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید ...

شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود !

بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم می شدیم ...


سحر همیشه حرفای خوبی رو میزد حرفایی که آرزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم ...

روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم ...


یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این واسه من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن

ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت ...

قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو به من نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشد

خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!


بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ..!!

ولی سحر اهمیت نمی داد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد ...

گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش ...

بعدها فهمیدم همه اینا دروغ بوده ... پسر عموش بهش پیشنهاد ازدواج داده بود

همه اینا فیلم بود ...


من باورم نمی شد این همون سحری بود که از با هم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد

ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد ...

پس همیشه سعی میکنم که واسه هیچ عشقی تا نذارم  

حتی اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم :

عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه ...

درد دل

دوستان عزیزم شما هم در صورت تمایل میتونید خاطرات یا داستان های عاشقانه خودتون رو در بخش نظرات این قسمت ثبت کنید تا من هم باحالاشو قرار بدم تو قسمت داستان ها و خاطرات عاشقانه شما MER30