داستان عشق هستی و سامان
یه پست جدید ...
دوباره عشق ... دوباره تنهایی ... دوباره اشک و شکست ... وجه تمایز اکثر داستان های وبم ...
نمیدونم خوندن این داستان ها چه تاثیری رو شمایی که میخونید داره ...
بعضی ها رو فقط ناراحت میکنه ... بعضی ها رو میترسونه ... بعضی ها رو ...
من که از خط خط این داستان ها که شماها واسم گذاشتین درس گرفتم ... درس زندگی ...
این پست داستان عشق هستی عزیز که من همیشه دوست داشتم داستان عشقش رو بدونم ...
بخونیدش ...
روز تولد 16 سالگیم بود که سامانو دیدم ... خیلی اتفاقی ...
بعد آمارش رو در اوردم فهمیدم 3 سال ازمن بزرگ تره امسال می خواد کنکور بده درسشم میگفتن خیلی خوبه ...
جالب این جاست که من این اطلاعات رو داشتم از پروانه می گرفتم و نمی دونستم که سامان پسر خالشه اونم هیچی نمیگفت ...
شمارش رو هم بهم داد که بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد که به یه پسر زنگ بزنم اخه بهش چی بگم اگه بگه نه ؟
همه فهمیدن انقدر هر جا رفتم ازش حرف زدم که کل مدرسه فهمیدن دوستش دارم...
انقدر تو خیابون نگاش کردم ... که تا اونم فهمید ... البته قبل از اون پروانه بهش گفته بود ...
ولی اون هیچ کاری نکرد ... هیچ عکس العملی ...
مدرسه تموم شد من موندم و چشمای سامان ... من موندم شب های تنهاییم ...
موندم با یه دنیا غصه از نبودنش ... من موندم و اشکام ...
بالشم پر از لکه شده بود مامانم فهمید که شبا گریه میکنم اومد که کمکم کنه ...
اومد که بهم بگه به داشته هات فک کن به چیز های قشنگی که داری .. نه به کس دیگه ...
ای کاش همون شب میرفتم بغلش بهش میگفتم که چه قدر به کمکش نیاز دارم ...
ولی بازم .... داد زدم و اونم مثل همیشه .. با ارامشی که داشت رفت بیرون ...
دیگه نبود نمی دیدمش ... به هر بهانه ای از خونه میزدم بیرون ولی فهمیدم داره واسه کنکور می خونه ...
به مامانش قول داده یه رشته خوب قبول بشه ... منم خونه نشین شدم ...
خلاصه مرداد ماه شد و یه روز که رفته بودم بیرون دیدم اسم سامان رو زدن رو دیوار به خاطر رتبه ای که اورده بود ...
خدای من چقدر خوشحال شدم حتی بیشتر از خودش ...
پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود باورم نمی شد سامان اگه دکتر بشه چی میشه ولی ...
اون دیگه داشت می رفت می دونستم دیگه میره پشت سرش رو نگاه می کنه ...
پروانه بهم زنگ زد گفت فهمیدی پسر خالم داره دکتر میشه ...
گفتم که پسر خالت کیه گفت سامان دیگه ...
تازه فهمیدم که چه گلی به سرم زدم فهمیدم تو این مدت هر چی که من در باره ی سامان گفتم به گوشش رسیده بدون کم و کاست ...
وای داشتم دیوونه میشدم ...حتما کلی مسخرم کرده بود ...
ولی یعنی انقدر سنگدل بود که نسبت به این همه علاقه بی تفاوت باشه ...
پروانه گفت که می خوان براش جشن بگیرن بهم گفته که هر کی رو که می خوام دعوت کنم ...
اونم منو دعوت کرد بهش گفتم که امکان نداره بیام ...
با اینکه خیلی دلم میخواست ولی فکر اینکه باهاش رو به رو بشم داشت دیونم می کرد ...
پروانه بازم زنگ زد با مامانم حرف زد انقدر اصرار کرد که بلاخره راضی شدم برم ...
ای کاش هیچ وقت ...
شب جمعه محیا اومد دنبالم اونم دعوت بود دست گل گرفتیم ...
محیا میگفت همین امشب ازش خاستگاری کن تموم شه بره پی کارش ...
سالن پر از مهمون بود پروانه اومد و ما رو برد یه گوشه ...
یه کم بعد سامان اومد داشت با همه دست میداد و احوال پرسی میکرد ...
کم کم داشت میرسید به میز ما قلبم داشت از جاش در می اومد مونده بودم بهش چی یگم ...
میترسیدم صدام بلرزه از اینی هم که هست بی آبرو تر بشم ...
اومد سر میز ما خیلی عادی و معمولی احوال پرسی کرد و رفت ...
حتی یه بارم نگام نکرد ...
من همون شب تو خونه ی عشقم رو به روی کسی که همه ی زندگیم بود مردم ... خرد شدم ...
هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون شب اونجا رفتم ...
خب اگه اون دوستم داشت بهم میگفت پس من چرا خودمو مسخره ی اون کردم ...
به محیا گفتم می خوام برم حالم خوب نیست ...
گفت اگه الان بری همه می فهمن ابرو ریزی میشه
گفتم مگه ابرویی مونده ... اشکام بی اختیار پایین می رختن گوشه ی سالن کسی منو شکستنم رو نمی دید ...
یه کم بعد پروانه اومد و گفت سامان باهات کار داره میگه بیاد بیرون ...
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
ـــ پ ن ۱: موزیک وبمو خیلی دوست دارم تقدیم به همه دوستان عاشق ... به ویژه نویسنده این داستان ...
ـــ پ ن ۲: دوست دارم انتقاد و پیشنهادتون در مورد وبم بگین؟
ـــ پ ن ۳: اینم آدرس وبلاگ جدیدم اونایی که به ماشین علاقه دارن یه سر بزنن :

همه داستان های عاشقانه که تو این وب می خونید واقعی هستن !!