بله!!!! هموني بود که ميخواستم......
از اونجايي که عادت دارم با تمام همکلاسي ها (چه خانم و چه آقا) صميمي باشم ، پس با کمک (خواهش از) يکي از همکلاسي هاي خانوم(که من بهش ميگم لوتي!!!!) يه چيزايي براي قدم جلو گذاشتن آماده کردم... ، حرفاي دلم رو روي کاغذ بردم و بعد حفظ کردم.... (به لطف ايشون اين اولين باري بود که چيزي مينوشتم و چيزي رو حفظ ميکردم!!!!)

اين ماجرا مال زماني هست که اواخر ترم 3 بود و من هنوز هم نتوانسته بودم به ايشون نزديک بشم.... و فقط در تمام کلاس ها به جاي استاد ، ايشون رو نگاه ميکردم و کار ديگه اي بلد نبودم!!!!

تا اينکه موقع ثبت نام براي ترم 4 (اين ترم) فرا رسيد..... که من از همون روز هاي اول در تحقيق و تفحص بودم که چه واحد هايي رو انتخاب کرده و چه روز هايي کلاس داره!!! (تا مبادا از دوري ش بميرم!!!)

به هر دردسري بود ، بالاخره تونستم تمام کلاس هاش رو بفهمم و تمام ساعات رفت و آمدش رو ... گير آوردم...

حالا بايد منتظر روز حذف و اضافه ميموندم تا بتونم واحد هام رو با ايشون يکي کنم....

واي... چشمتون روز بد نبينه .... روز حذف و اضافه فرا رسيد و بنده با تمام قوا ، کليه ي کلاس ها رو زمين زدم و کشيک جلوي درب گروه کامپيوتر رو شروع کردم.... تا بتونم واحد هايي که ميخوام رو بردارم....

البته اينو بگم که چون انتخاب واحد رو از طريق اينترنت انجام داده بودم ، در حذف و اضافه هم مشکلي نبود....

اما چون ظرفيت بعضي از درس ها پر شده بود ، من بدبخت بايد با خانم عليزاده (کاردان گروه کامپيوتر) کلنجار ميرفتم...

بالاخره با هزار خواهش و تمنا تونستم تمام واحد ها رو درست کنم و در تمام کلاس ها يه جاي خالي براي خودم باز کنم....

حالا بريم سر پيشنهاد......

بعد از حدود 1 هفته از مراسم حذف و اضافه دانشگاه ، من از اون خانوم همکلاسي(لوتي!!!) خواهش کردم که با ايشون يه صحبتي بکنه.... که بعد از صحبت 10 دقيقه اي بين اين دو نفر ، با کمال تعجب ديدم دست از پا دراز تر برگشت.... و با سر و گوش آويزون ، رو به من کرد و گفت : ميگه من دوست ندارم با هيچ کسي دوست بشم...
.
.
.
اون روز گذشت و لوتي خانوم ما شماره موبايل ايشون رو براي من گير آورد و شب بهم زنگ زد که مژده بده.....

منم با هزار بد بختي از خواب بيدار شدم و مغزم رو ريستارت کردم و از سخنان لوتي اين دستگيرم شد که شماره موبايل سوژه رو يافته!!!!

پس زود به دوستان صميمي زنگ زدم و پس از بيدار کردن همه  اونا از خواب ناز.... ازشون خواهش کردم که هر چي sms عاشقانه در موبايل خودشون و فاميل هست ، رو برام بفرستن... چون فردا قراره حمله ديجيتالي بکنم!!!

فردا صبح با کوله باري از sms هاي عاشقانه راهي دانشگاه شدم و مستقيما با لوتي قرار گذاشتم که بهترين sms رو انتخاب کنيم و براش بفرستيم.....

(داخل پرانتز اينو بگم که من و لوتي از اوايل دانشگاه با هم بسيار صميمي بوديم و مثل دختر خاله م دوستش دارم)

اون روز حدود يک ساعت تمام sms ها رو براي لوتي فرستادم و اون روي همشون يه خط قرمز کشيد و گفت که اينا به درد نميخورن....

وقتي علت رو جويا شدم.... گفت : من يک دختر هستم و بهتر از تو ميدونم که با چه چيزي ميشه مخ دختر ها رو زد.... پس تا فردا منتظر باش ، تا من به کمک يکي از دوستام که در خوابگاه هم اتاقي هسيم ، يه sms عالي برات درست کنم.....

منم تا فردا صبر کردم و و فردا شب يه sms عالي برام فرستاد که از لحاظ احساسي واقعا کار ساز بود....

(هميشه به خاطر اين sms به اين لوتي گير ميدم که اگه مغز تو اينقدر گنجايش داره ، چرا درس هات رو نميخوني؟؟؟؟؟)

در هر صورت اين sms رو براي سوژه فرستادم و منتظر جواب موندم.... اما دريغ از يک تک زنگ!!!!

همون شب به لوتي زنگ زدم و جريان رو بهش گفتم.....

و اون هم چون به من قول داده بود که به قول خودش ، مخ سوژه رو بزنه .....  به من گفت که نترسم ، چون فردا صبح دوباره خودش ميره اونجا و باهاش حرف ميزنه....

فردا صبح بعد از تحقيقات پياپي فهميديم که سوژه فعلا به دانشگاه نيومده.....

پس بايد منتظر باشيم.......

يه کلاس داره که ساعت 13 شروع مي شه(کلاس ذخيره و بازيابي اطلاعات)

حدود ساعت 12 ايشون تشريف آوردن که متاسفانه اين لوتي ما از فرط خستگي به خوابگاه برگشته بود....

پس با يه تماس ساعت 14.30 خودش رو به دانشگاه رسوند و با هم پشت در کلاس کشيک داديم تا کلاسشون تموم بشه!!!!

در اين مدت از طريق sms با بچه هاي داخل کلاس در ارتباط بودم که بفهمم کلاس کي تموم ميشه و اين خانوم کجا نشته و از اين جور حرفا!!!!

حدود ساعت 15 کلاس تموم شد و سوژه با تمام وقار از کلاس خارج شد و لوتي ما ايشون رو گرفت به صحبت که بيا و از خر شيطون بيا پايين!!!!

و من هم چون ساعت 15 کلاس داشتم ، با سرعت از اون دو نفر دور شدم و خودم رو به ساختمان شماره 1 رسوندم و منتظر شدم تا استاد بياد!!!!

در اين بين پيگير پيشرفت بحث هم بودم.... (چون دوستان از دور از طريق لب خواني و هزار ترفند ديگه ، کما بيش حرف هاي رد و بدل شده بين اين دو نفر رو به من گزارش ميدادن!!!!)

اينو بگم که در اين پروژه فقط من و لوتي فعاليت نميکنيم و ميشه گفت تمام هم کلاسي هاي پسر و چند تا از دختر ها تلاش ميکنن که اين خانم رو راضي کنن.... (اما دريغ از يک جواب بله!!!!)

(صحنه رو تجسم کنيد که بنده در کلاس منتظر استاد نشستم و البته روي ميز استاد و پشت به درب ورودي کلاس و دارم به حياط نگاه ميکنم و لوتي رو ميبينم که داره از ساختمان 3 خارج ميشه و ميره به طرف درب خروجي)

به لوتي زنگ زدم تا بفهمم جريان از چه قراره......

وقتي اين لوتي ما گوشي رو برداشت .... (در حالي که دارم از دور نگاهش ميکنم) اولين حرفي که زد اين بود که : ولش کن.... اين به درد تو نميخوره.... ديگه هم اسمش رو جلوي من نيار....
منم که از صحبت هاي لوتي خانوم نتايج کافي رو گرفتم و از نه گفتن سوژه مطمعن شدم ، داشم ميپرسيدم که چه حرفايي بين تون رد و بدل شده که اينطوري ناراحتي......
در همين لحظه ديدم يکي داره به کتفم ميزنه که آقاي ***** لطفا از روي ميز  پاشو و بشين سر جات... انشاالله مشکلتون حل ميشه!!!!
وقتي برگشتم و نگاه کردم به پشت سرم ، ديدم استاد با تعجب منتظره که از ميزش بيام پايين و تمام همکلاسي ها هم از خنده دارن به خودشون مي پيچن!!!!
در هر صورت با عرض شرمندگي و کلي خجالت ، بدون اينکه به حرفاي لوتي گوش بدم ... تلفن رو قطع کردم و زود رفتم و نشستم سر جاي خودم.....
بعد از کلاس با عجله دويدم به طرف حياط تا بتونم با خيال آسوده با لوتي صحبت کنم و ببينم جريان چيه؟؟؟؟؟
اما به محض برداشتن تلفن ، گفت : اين دختره به درد تو نميخوره!!!! و ادامه داد : **** جان اين دختر خيلي مغروره و اصلا به کار تو نمياد.... منم که معني حرفاش رو نميفهميدم ، گفتم مگه چي شده؟؟؟؟

- گفت : " وقتي از کلاس اومد بيرون و من صداش کردم ، با افاده اومد جلو و با لحن سردي گفت که چي شده؟ و منم شروع کردم به تعريف از تو و درآخر هم به خيال اينکه داره ناز ميکنه و اشوه مياد ، گفتم خانوم***** من به خاطر تو اينجا ايستادم. ديگه تمومش کن و از خر شيتون بيا پايين ... و اونم با لحن رک برگشت و گفت : به خاطر من چرا؟؟؟؟ مگه من باهات کار داشتم؟؟؟؟؟ من يک بار جواب خودم رو دادم.... و راهش رو گرفت و رفت!!!! "

وقتي من حرفاي لوتي رو شنيدم ، داشتم از عصبانيت خفه ميشدم .... به طوري که با خودم ميگفتم "وقتي ديدمش ديگه محل بهش نميزارم"
چند روزي از اين ماجرا گذشت و من يکم عصبانيتم فرو کش کرد و با صحبت هاي دوستان به اين نتيجه رسيدم که شايد اين لوتي ما يکم اغراق کرده!!!! پس تصميم گرفتم يک بار ديگه باهاش صحبت کنم!!!!

اما ايندفعه نه با sms و نه با واسطه!!!!
در حقيقت تصميم گرفتم باهاش رک و مستقيم حرف بزنم و تا علت رو نفهميدم ، ول کن نباشم.....
(بايد متذکر بشم که چون دانشگاه ما در يک شهرستان قرار داره ، پس براي رفت و آمد حدودا 50 دقيقه بايد با اتوبوس  راه بريم..... و اينم بگم که متاسفانه سوژه ي ما هم در شهرستاني زندگي ميکنه که حدود 50 دقيقه با دانشگاه فاصله داره.... در حقيقت تبريز  و شهر سوژه و شهري که دانشگاه در آن قرار داره ، به صورت مثلثي قرار دارن که هر سه شهر با هم حدود 50 دقيقه فاصله دارن.....)
در هر صورت..... روز 3 شنبه و بعد از کلاس تصميم گرفتم با کمک دوستان جو رو براي حرف زدن مساعد کنيم تا من بتونم به اين خانوم بدون اينکه تابلو بشيم ، نزديک بشم.....

اما چون کلاس ها دير تموم ميشد ، دانشگاه خلوت بود و نميشد به ايشون نزديک شد....

(دوباره بايد متذکر بشم که در دانشگاه ما به هيچ عنوان مشکل ارتباط برقرار کردن با جنس مخاف نيست... تا اين حد که اسمش رو به دانشگاه عشق و صنعت تغيير دادن!!! اما به خاطر اينکه اين خانوم آشنا هايي رو در دانشگاه دارن ، براي اينکه براي ايشون مشکلي پيش نياد ، نتونستم بهش نزديک بشم)
خوب.... حالا برگرديم به اينکه من چطور با ايشون حرف زدم و حدود 80 دقيقه بکوب با موبايل باهاش بحث کردم!!!!(مايه داري يعني اين!!!)
اون روز که نتونسته بودم باهاش حرف بزنم ،  تصميم بر اين شد که بهش زنگ بزنم.....
اون روز وقتي سرويس هاي هر دوتامون از دانشگاه راه افتاد ، من اونقدر بهش به صورت تابلو نگاه کردم که فکر ميکردم از خجالت بره زير صندلي.... اما برعکس ... ايشون هم چشم از من بر نداشت ، تا حدي که من خجالت کشيدم و عقب نشيني کردم!!!!!(فکر کنم در اين قسمت آب روي تمام پسر ها برده باشم!!!!)
وقتي سرويس راه افتاد ، من به اين خانوم زنگ زدم........

من : الو
سوژه : الو.... بله ه ه ه ه ه ه ه.......(اينجاشو بايد حتما حضوري توصيف کنم.....)
من : سلام .... خانوم ****** ؟؟
سوژه:  بله ... بفرماييد..... شما؟؟؟؟؟
من:  من ***** هستم......
سوژه :  سلام آقاي *****.... حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟
من( ): ممنون.... شما خوبيد؟؟؟؟؟
سوژه  : بله مرسي.....

 

خجلگفق گلفقش جقبل جقلش گجقش خررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر..................
(بعد صدا هاي اجق وجغ اومد که حاکي از خط ندادن موبايل بود)

به خاطر از دسترس خارج شدن سوژه مجبور شدم بهش sms بزنم که کي ميتونم باهاش حرف بزنم.....
و اينم بگم که از حال و احوال پرسي ايشون اين نتيجه رو گرفته بودم که امکان نداره ايشون جواب نه داده باشه!!!!!
پس بهش sms زدم که من ميخوام با خودتون حرف بزنم!!!!!
در اين لحظات تمام اتوبوس در سکوت فرو رفته بود و همه بچه ها منتظر بودن که جواب sms من بياد....
حدود 2 دقيقه بعد صداي موبايلم بلند شد!!!!  sms.......sms..........sms
همه گفتن : زود باش ببين چي نوشته.......

بازش کردم و با تعجب ديدم که نوشته :

salam lotfan time 7:30 tamas begerid

mer30

زود ساعتم رو نگاه کردم و ديدم که ساعت 6:30 هست.... پس با بچه ها قرار گذاشتيم به محض رسيدن به تبريز به يکي از  کافي شاپ ها بريم و من از اونجا صحبت کنم!!!!
........... ساعت 7:15 به تبريز رسيديم و به نزديک ترين کافي شاپ رفتيم و دوستاني که اونجا بودن مهمون من ، هر چي دوست داشتن سفارش دادن (البته من از اين ول خرجي ها نميکنم... اون روز چون فکر ميکرديم جواب مثبت باشه ، به عنوان شيريني همه رو مهمون کردم)
تيک... تاک... تيک... تاک ... تيک... تاک..... ساعت 7:30 شد!!!!!
من آماده صحبت کردن شدم و تماس گرفتم و رفتم بيرون از کافي شاپ و در کنار خيابون ايستادم و شروع به صحبت کردم.....
چون همونطور که گفتم ، 80 دقيقه با هم حرف زديم.... نميتونم همش رو بنويسم اما مضمون اين بحث اين بود که:
اين خانوم ميگفت از نظر من دوست شدن با پسري در دوران مجردي ، خيانت محض به همسر آينده هست و به هيچ عنوان نميتونم پيشنهاد شما رو قبول کنم!!!!
منم بعد کلي کلنجار رفتن نتونستم قانع ش کنم و در آخر از من قول گرفت که ازش ناراحت نشم و بهش حق بدم و به عقايدش احترام بگذارم و از همه مهمتر قول گرفت که شماره همراهش رو به کسي ندم!!!
من که از شنيدن اين حرف ناراحت شده بودم بهش گفتم : شما در مورد من چي فکر کردين؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردين من شماره موبايل دختري رو که دوستش دارم رو فقط به خاطر اينکه به من جواب نه داده!!!!! پخش ميکنم بين مردم؟؟؟؟؟که چي بشه؟؟؟؟؟؟؟ اصلا ازتون انتظار نداشتم که در مورد من اين فکر ها رو بکنيد!!!!
ايشون هم در جواب با کلي عذر خواهي گفت که منظوري نداشته و خواسته مطمعن بشه!!!!!
در هر صورت بحث اون روزمون به شکست منجر شد و تنها چيزي که از اون روز براي من يادگار موند..... فيش موبايل و فاکتور کافي شاپ بود!!!!
اما ماجرا به اون روز ختم نشد..... چون من به هيچ عنوان دست بردار نبودم....
بعد از چند روز وقتي نزديک عيد بود بهش sms اي به اين مضمون زدم : " عيد نزديک است تو رو خدا در خونه تکوني دلتون ما رو بيرون نندازين"

و اين يعني من به قول خودم ، که زنگ نزدن و sms نزدن بود ، عمل نکرده بودم!!!!

در هر صورت جواب اين sms نيومد و من مطمعن شدم که با اين کارم ناراحتش کردم......
پس منتظر شدم تا سال تحويل بشه و به بهانه ي نوروز دوباره بهش sms زدم و تبريک گفتم...... ( جون من پسر به پر رويي من ديده بوديد؟؟؟؟؟؟؟)
بازم جوابي ازش نيومد...  اما بعدا فهميدم که ايشون تبريک عيد رو جواب داده اما مشکل از مخابرات بوده که نرسيده!!!! در هر صورت بعد از 2 هفته با پيگيري هاي دوستان عزيز و تحريک من توسط اونا قبول کردم که پروژه ي جديدي آغاز کنيم.....

اون روز دوستان خبر آوردن که سوژه قيافش بعد از عيد عوض شده و شبيه نامزد کرده ها شده!!!!! و زير ابرو هاش رو باد برده!!!!
منم از خود بي خود شدم و در دانشگاه به اون بزرگي شروع کردم به گشتن ..... اما پيداشون نکردم.......
پس مطمعن شدم که حتما در سلف غذا خوري خواهران هست.... (چون اوقات بيکاري رو هميشه در اونجا هست)

پس در حياط با دوستان نشستيم تا زمان سرويس ها فرا برسه و ايشون از مخفيگاه بيرون بياد.....

حدود ساعت 6 عصر بچه ها گفتن ايشون سلف خواهران رو به مقصد کلاس ساختمان داده در ساختمان شماره 3 ترک کرده و در حياط هست...

پس دو نفر رو  مامور کردم که برن و از صحت ماجرا خبر بيارن...... وقتي اونا برگشتن با تعجب ديدم که توسط اونا هم تاييد شده و حتي خبر از حلقه ي انگشتري هم ميدن!!!!!

پس سراسيمه به طرف کلاسشون رفتم و در سالن ديدم که ايستادن و با دوستشون دارن صحبت ميکنن......

پس از صميم قلب نگاهش کردم و از سر تا پا ، ور انداز کردم شون و فهميدم که دوستانم به خاطر تحريک کردن من به ادامه ي تلاش ، اين حرفا رو به شوخي گفتن و خبري از نامزد کردن نيست!!!!!

بعد از اينکه حق اون دو تا رو گذاشتم کف دستشون ، دوباره بهش sms زدم که ميخوام باهاتون صحبت کنم و کار مهمي دارم.....

و با بچه ها راه افتاديم به طرف تبريز .... وقتي به خونه رسيدم ايشون sms زد که در کلاس بوده و نتونسته جواب بده.... و همين حالا ميتونم بهشون زنگ بزنم.....

من که تازه به خونه رسيده بودم .... با خيال راحت نشستم و شماره ايشون رو گرفتم و با سلام و احوال پرسي گرمي شروع به حرف زدن کردم و بهشون گفتم که باور نميکنم که جواب ندادن ايشون به خاطر اعتقادات شون باشه و به نظر من ايشون يه دوست پسر ديگه دارن که نميخوان بگن!!!!

ايشون با شنيدن اين حرف بسيار آشفته شد و با کلي قسم و ... گفت که به خدا دوست ديگري نداره و فقط اعتقاد داره که نبايد قبل از ازدواج با کسي دوست بشه!!!!

در ادامه صحبتمون ايشون به من پيشنهاد داد که باهاش مثل هم کلاسي هاي ديگه باشم و اين فکر رو از سرم بيرون کنم.

اما با م مخالفت شديد من رو به رو شد و بهش گفتم که به هيچ عنوان نميتونم بهش مثل بقيه نگاه بکنم و به راحتي ازش بگذرم!!!!

حتي گفت که ميخواد به شهر ديگه اي انتقالي بگيره که جلوي چشم من نباشه و اسباب ناراحتي منو فراهم نکنه!!!!

اما بازم با لحن اعتراض آميزي گفتم که " خواهش ميکنم شما به فکر ناراحتي و راحتي من نباشيد...... " 

اون روز هم 90 دقيقه با موبايلم حرف زدم و بازم نتونستم قانعش کنم که بهش علاقه دارم....

البته به اينکه علاقه دارم مطمعن بود اما نتونستم قانعش کنم که باهام دوست بشه !!!!
وقتي با ناراحتي گوشي رو قطع کردم ، اين sms  رو فرستاد :

"ميدونم مثل همه فکر ميکنيد که من خيلي مغرور هستم اما به خدا اگه ميتونستم ، بهتون جواب مثبت ميدادم..... پس خواهش ميکنم از من ناراحت نشيد و ديگه هم به اين شماره زنگ نزنيد "

من که از اين sms ناراحت بودم و قضيه رو تموم شده فرض ميکدم ، با خودم عهد بستم که ديگه مزاحمش نشم و اجازه بدم که زندگيش رو بکنه!!!!

اما بهش sms زدم که منتظر خواهم بود که روزي ازتون sms يا پيامي برسه که پيشنهاد منو قبول کرديد!!!!

بهميد روزي که بهم جواب مثبت بده!!!!!

 از اون روز به بعد تا امروز سعي کردم در دانشگاه حتي در کلاس هايي که با هم هستيم .... جلوي چشمش نباشم و  وقتي هم با هم بوديم بهش نگاه نکنم تا احساس بکنه که چقدر ازش ناراحتم......

خوب!!!!!!!! سرتون رو خيلي درد آوردم.... اميدوارم هيچ وقت به اين درد نيفتيد.....