روزگاری می خواستم که به سمت نور حرکت کنم ، اما گفته بودند که ابتدای راه نور ، تونلی سرد و تاریک دارد ، ومن وحشت کرده بودم و ترسیده بودم و به تو آویخته بودم ، می خواستم که ساده زندگی کنم وساده عشق بورزم و ساده ببوسم و ...

اما تو خود نخواستی هر بار که به سادگی عشق ورزیدم ، عشق ورزیدنم را پیچیده کردی ؛ هر بار که به سادگی بوسیدم ، بوسیدنم را فلسفه کردی .

همه ی چیزهایی که از آنها گمان سادگی داشتم پیچیده کردی ، معنای سادگی را از من گرفتی ؛ و من اراده کردم که به دنبال چیزی باشم که معنای سادگی را به من باز گرداند .

و کنون به راه تازه ای رفته ام ، من از آن تونل سرد و تاریک گذشته ام و به همان سادگی که می خواستم رسیده ام ، دیگر از دنیای ساده ای که هر روز به خاطر وجود عشقم ساده تر می شود ، به دنیای پیچیده تو که هر آن به خاطر عدم وجود عشقت پیچیده تر می شود ، باز نخواهم گشت ، مگر اینکه رانده شوم ...

پس دیگر با فکر پیچیده پوشالیت دنیای ساده ی مرا دچار اختشاش مکن ، برو و مرا با دنیای ساده ام تنها بگذار .