داستان عشق فربود جون
قصهء آشنایی ما هم شنیدنی است. برای فیلم برداری جشن نامزدی یکی از اقوام رفته بودم. به همراهی خانواده. بیست دقیقه ای بود که مشغول فیلم برداری بودم که ناگهان از پشت ویزور دوربین برای اولین بار صورت ماهش را دیدم.
درست مثل دیگر مبتلایان این بیماری دوست داشتنی، قلبم شروع به تپیدن کرد خیلی غیر عادی بود. تا آن روز هیچ گاه چنین حالی را تجربه نکرده بودم. بدون این که بدانم در میهمانی هانیه عزیز چه می گذرد لنز دوربین را تا حد ممکن روی صورت مهدیسم زوم کردم و خودم را از او دور نگه داشتم. توی همان عالم ترس و اضطراب فکر می کردم شاید همه ی میهمانان از حالم باخبر شده باشند. لابه لای میهمانان می چرخیدم و از تمام زوایای ممکن زیبایم را تماشا می کردم بدون اینکه حواسم به میهمانی و وقایع مهم نامزدی باشد. آری، عاشق شده بودم.
فراموشم شده بود برای چه کاری به آنجا رفته بودم انگار نه انگار که مجلس نامزدی بود و من قرار بود از عروس و داماد فیلم بگیرم. فردای مراسم، وقتی مادر و مادر بزرگ و پدر بزرگ عروس خانوم آمدن منزل ما و از فیلم من شکایت کردن، تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب داده ام. خلاصهء کلام اینکه، هانیه و آقا داماد در بیشتر صحنه ها در فیلم نبودن و یا اگر بودن در کنار صفحه و یا چند لحظه اما همه جا و همه وقت مهدیس در فیلم بود.
سرتا پا خجالت بودم و نمی دانستم چه پاسخی باید بدهم. عشق من بی خبر از همه چیز حالا سوژه تمام دوستان و آشنایان شده بود و طبل رسوایی عاشقی صداش همه جا پیچیده بود. هانیه مهربان و خانواده اش از سر گناه من گذشتند و من را به یک دنیا عشق مهدیس بخشیدند.
هنوز خودش نمی دانست تا این که هانیه موضوع را برایش گفت و من هم برای آشنایی بیشتر چند روز بعد یک میهمانی راه انداختم و برای اولین بار میزبان مهدیسم شدم. درست پانزده سال قبل بود که صدای قلبم مثل امروز شنیدنی بود.
و حالا از پس این همه سال و روز؛ این همه خنده و شادی و اندوه و این همه حادثه، منم و تنهایی در اوج با او بودن. تنها در دفتر کارم نشسته ام و زیبا ترین کار ممکن که از دستم بر می آید را انجام می دهم. خاطرات عشقی را می نویسم که مهمترین دستاورد ایام نوجوانی ام بود. می نویسم تا عشق زنده بماند و هرگز در کوتاهی راه زندگی ما آدمها دستخوش فنا نشود.
دوازده سال از هم دور بودیم و هرگز تصور نمی کردیم قصه زندگی ما را دوباره بهم برساند. چه اعجاب انگیز است این حکایت زنده بودن. من به شهادت تمام دوستان و آشنایان و اقوام تمام این سالها مهدیس و خاطرات زیبای آن روزهها را فراموش نکردم. گوش تمامشان از داستان این عشق پر شده بود و گاهی به من یادآوری می کردند که بابا بسه نگو، قبلاً شنیدیم. اما من می گفتم و هر بار درست مثل دفعه قبل هیجان زده می شدم.
الان مهدیس به اتفاق دوستش الاهه که یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانش هست در راه خانه ما هستند. پنج شبه است و تهران تا کرج راه دراز است و ترافیک و دل شوره، عاقد هم آمده و نشسته. مادرم نگران بود. سعی کردم آرامش کنم. نشد.
دوستم امید، از تهران زنگ زد صدایش پر از بغض بود. بعد از شانزده سال دوستی و برادری، برایم آرزوی خوشبختی کرد و اشک ریخت. من برای نبودنم بهانه ی خوبی دارم اما این بهانه آرامم نمی کند. سیاسی شدن هزینه دارد و من برای افکارم در مقایسه با دیگران کمترین هرینه را می پردازم.
روزگار با من مهربان بود و این خوش اقبالی را مدیون وفاداری به حسی هستم که هرگز در دلم نمرد. گرچه تا همین ماه مهرماه واپسین نمی دانستم چنین اقبالی انتظارم را می کشد. درست نیمه مهرماه هشتاد و هشت بود که مهدیس روی همین وب سایت برام کامنت گذاشت و دوباره این آتش زیر خاکستر را شعله ور ساخت.
از روز ۱۵ مهرماه که این کامنت رو دیدم تا امروز که روز عقدمان هست فقط ۴۴ روز طول کشید و من هنوز در انتظار دیدن عروسم بعد از دوازده سال، باید چند روز دیگر هم صبر کنم.
همه داستان های عاشقانه که تو این وب می خونید واقعی هستن !!