داستان عشق پیمان جون
داستان رو تا اونجا خوندید که اتفاقی فرشته ی رویا هام رو تو شهرک دیدمش و حالا ادامه داستان:
فکری به ذهنم رسید که میتونست کمک زیادی به من بکند.توی شرکتی که کار می کردم مسئول پخش آگهی های تبلیغاتی رو خودم به عهده گرفتم و به این بهانه می تونستم صبح های زود از خونه با ماشین بیرون بروم.
با این ترفند بعد از پخش یک سری آگهی می رفتم روبه روی ساختمانشون توی ماشین منتظرش می ماندم تا بلاخره بتونم اونو ببینم ...
با اینکه صبح های زود هوا خیلی سرد بود ولی یاد و فکر او باعث دلگرمی من میشد و همین عامل باعث این میشد که چیزی ار سرما نفهمم.
چند روزی به همین صورت گذشت و باز هم مثل سری های قبل با شکست مواجه شدم چون تا ساعت 7 بیشتر نمی تونستم منتظرش بمونم و توی خونه ماشین رو می خواستن،با اینکه این راه عملی نشد ولی مطمئن شده بودم که بعد از ساعت 7 از خونه بیرون میاد ...
چند روزی از این ماجرا گذشت و خودم هم یه جورایی بی خیال این قضیه شده بودم تا اینکه یه روز شنبه اتفاق عجیبی افتاد، روزهای شنبه روز بیکاری پدرم بود و بر حسب اتفاق اون روز مادرم هم مریض شده بود و نمی تونست به سرکار بره .به همین خاطر من باید داداشمو می بردم مدرسه، همون لحظه متوجه یک حس عجیبی شدم که به من می گفت امروز روز توست و به اون چیزی که می خوای می رسی ولی من بی اعتنا بودم و دیگه دیدن عزیز ترین کسم واسم رویا شده بود.
خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه ی داداشم حرکت کردیم ، مسیر حرکت ما طوری بود که حتما می بایست از جلوی ساختمان اونا رد بشیم .منم که تا به امروز اون همه زحمت کشیده بودم که بی نتیجه مانده بود، بیخیال از همه چیز گاز ماشین رو جلوی ساختمان اونا گرفتم ولی بر حسب عادت نیم نگاهی هم کردم که ناگهان متوجه کیف صورتی رنگی شدم که نظرم رو جلب کرد ، سریع زدم روی ترمز برگشتم و عقب رو نگاه کردم چیزی رو که دیده بودم باورم نمی شد ، بله درست خود خودش بود .
سریع نگاهی به ساعت کردم 7:05 بود.مطمئن بودم که دیگه ایندفعه آمار دقیقش رو بدست آوردم.
متحیر و سر گشته از بازی روزگار به مسیر خودم ادامه دادم.چند روز بعد از این جریان باز هم اتفاقی موقعی که توی شهرک بودم متوجه شدم که سرویسشون هنگام ظهر چه ساعتی اونو به سمت خونه شون میاره.
حالا دیگه می دونستم چه ساعتی به مدرسه میره و ظهر هم چه ساعتی به خونه میاد.تصمیم گرفتم فردای همون روز قبل از اینکه سوار سرویس بشه جلو برم و باهاش صحبت کنم.
از شب قبلش تمامی حرف ها رو آماده کرده بودم ، حتی شماره خودم رو نوشته بودم و منتظر بودم تا سریع تر صبح بشه ولی حسی مثل ترس و هیجان بر من حاکم بود، اون شب درست نتونستم بخوابم نزدیکای صبح بود که به خواب عمیقی فرو رفتم.
دیگه داشت ساعت 7 میشد دیدم که پدر،مادر و داداشم از خونه راهی مدرسه شدند،منم سریع لباسامو پوشیدم و خودم رو به ساختمان اونا رسوندم و داخل شدم ، آروم آروم از پله ها بالا رفتم ...
هنوز داشتم نفس نفس می زدم دیگه رسیده بودم به طبقه ی دوم ،متوجه صدای بسته شدن در از طبقه ی بالا شدم ، فهمیدم خودشه چند تا نفس عمیق کشیدم .
من توی طبقه دوم بودم و منتظر شدم تا از طبقه سوم بیاد پایین.آروم آروم پله هارو اومد پایین تا من رو دید،از دیدن من تعجب کرد و معلوم بود اصلا توی این موقع صبح انتظار چنین صحنه ای رو نداشت.
رفتم جلو و بهش سلام کردم با صدایی آروم جواب سلامم رو داد، بهش گفتم می خوام باهاتون صحبت کنم ، بی اعتنا از حرف من به ساعتش اشاره کرد و گفت که من عجله دارم و الان سرویسم میره .
بهش گفتم شما شماره رو بگیرید هر موقع که خواستید به من زنگ بزنید.شماره رو از من گرفت و دو قدم جلوتر جلوی روی من پاره کرد، انگار یک سطل آب یخ روی من ریخته باشند.
اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون نداشتم ، اون به سمت سرویس رفت و منم همینجور مات و مبهوت نظاره گر این صحنه بودم.موقعی که دیگه داشت از ساختمان خارج می شد، از طبقه ی دوم جوری که اون هم بشنوه بهش گفتم :من به این سادگی ها بیخیالت نمی شم و اون رفت.
اعصابم به هم ریخته بود رفتم ماشین رو از بابام گرفتم و زدم به خیابون. رانندگی تنها چیزی بود که به من آرامش می داد.هر دختری رو که توی خیابون می دیدم یاد چهره اون لیلی خودم می افتادم.
خیلی سخته وقتی برای یک نفر این همه مدت انتظار بکشی و اون هم با سردی باهات برخورد کنه. اون روز حالم گرفته شد ولی یک جمله بود که ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد و تا حدی تونست منو آروم کنه اون جمله این بود :
چیزهای خوب آسان بدست نمی آیند.
از اون ماجرا چند روزی گذشت راجع به این مسئله کلی فکر کردم و پیش خودم گفتم تا جایی که بتونم برای بدست آوردنش تلاش می کنم و تا جایی پیش می رم که بلاخره حرفهای من رو بشنوه ، این حرفها و حسی که من نسبت به اون داشتم توی دلم سنگینی می کرد و باید به اون می گفتم که چقدر دوستش دارم.
دو سه روز گذشت خودم رو آماده کرده بودم برای بار دوم جلو برم اما این بار نه صبح زود و موقعی که که اون به مدرسه میره ، بلکه هنگام ظهر و موقعی که از مدرسه به سمت خونه شون میاد.
روز موعود فرا رسید این بار حرفهامو توی یک نامه نوشته بودم ...
چهار شنبه بود،نامه رو با احساسات زیادی که توی اون بود آماده کردم و رفتم توی ساختمانشون و منتظر شدم تا سرویس شون اونو بیاره.
حدودا دو ، سه دقیقه ای طول کشید تا اون وارد ساختمان شد اما همین چند دقیقه برای من یک عمر گذشت.
آروم آروم اومد بالا باز از دیدن من تعجب کرده بود ، تا من رو دید وایستاد بعد از سلام بهش گفتم این نامه برای شما است اگه ممکنه بخوانیدش
به من اخم کرد و خواست که راهش رو ادامه بده ، باز اصرار کردم ، با سردی تمام نامه رو از دست من گرفت و پرتش کرد روی زمین و رفت به سمت خونشون ...
این دومین ضربه بود که به قلب من وارد می شد، اون روز هم با شکست مواجه شدم.دلم می خواست هر چه زودتر تکلیف خودم رو مشخص کنم،چون دیگه داشتم دیونه میشدم .
پیش خودم قرار گذاشتم روز یکشنبه همه چیز رو تموم کنم ، اگه می خواد خوب با هم آشنا بشیم، اگر هم نمی خواد ما رو به خیر و اونو به سلامت.
روز یک شنبه شد ، از صبحش توی خونه تنها بودم و چندین بار اون صحنه ی رو در رو شدن خودم و اونو تو ذهنم مجسم کردم و اون حرفهایی که قرار بود بهش بزنم رو تکرار کردم ، لباسم رو اتو زدم و منتظر موندم تا ساعت 12:40 بشه.
ساعت 12:30 شده بود کلافه بودم با خودم گفتم این بار هم مثل دفعه های قبل سنگ روی یخ میشیم ، باشه یک روز دیگه هم می رم ، توی این افکار بودم که یکدفعه بهم الهام شد که برای این جریان یک فال حافظ بگیر، هر چی که توی فال بود همون کار رو انجام بده.
سریع به سمت کتاب فال رفتم ساعت شده بود 12:35 ،نیت کردم و انگشت اشاره ام رو روی جدول اعداد اول کتاب گذاشتم،وقتی که چشم هامو باز کردم متوجه شدم که درست بین دوتا شماره انگشت من قرار گرفته.
شماره اول رو آوردم نوشته بود در امری که پیش رو داری موفق خواهی شد شماره بعدی رو آوردم نوشته بود گر چه یار سر نامهربانی دارد ولی تو سعی و تلاش خود را بکن با توکل به خدا موفق خواهی شد .
این جملات کلی من رو دگرگون کرد و یک جورایی من رو به یاد خودم آورد، انگیزه ام چندین برابر شده بود سریع لباس هامو پوشیدم ، ساعت نزدیک 12:40 بود. حسی درونم بود که به من احساس موفقیت می داد، و از اینکه فال هم خوب در اومده بود خوشحال بودم.
با اعتماد به نفسی کامل رفتم به سمت ساختمانشون و خودم رو رسوندم به طبقه دوم و منتظر شدم تا بیاد ، نمی دونستم امروز دیگه چه داستانی پیش میاد ولی مطمئن بودم که موفق می شوم.
قسمت سوم :
استرس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،مدام به ساعتم نگاه میکردم"وای خدا چقدر زمان کند جلو میرفت، قلبم تند تند میزد.
توی دلم گفتم: خدایا تو خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم، کاری کن که من و اون به هم برسیم.اینو که پیش خودم گفتم آرومتر شدم .
توی حال خودم بودم که در همین هنگام صدای باز شدن در بلوک من رو به خودم آورد،یک لحظه پایین رو نگاه کردم،آره خودش بود،مثل همیشه زیبا و باوقار؛خودم رو جمع و جور کردم،آروم داشت میومد بالا،ضربان قلبم با هر قدمش زیاد و زیادتر میشد.
پله ها رو یکی یکی اومد بالا تا من رو دید وایستاد، خیلی مودبانه سلام کردم، رفتم جلوتر آروم بهش گفتم می بخشید بازم مزاحمتون شدم اما مطمئن باشید مسئله ای که میخوام باهاتون راجع بهش صحبت کنم خیلی مهمه ...
در همین حال شماره ام رو که روی کاغذ نوشته بودم آروم آوردم به سمتش و گفتم: اگه ممکنه لطف کنید و به شماره من زنگ بزنید تا حرفام رو بهتون بگم ، قول میدم که دیگه مزاحمتون نشم .
یک لحظه نگاه های ما به هم گره خورد،هر دو به هم خیره شده بودیم که دیدم آروم شماره رو از دستم گرفت و گفت باشه و منم ازش تشکر کردم
اون رفت به سمت خونشون و من با دقت داشتم نگاهش میکردم ، آره درست بود هنوز شماره توی دستش بود و داشت آروم بالا میرفت.
وقتی که صدای بسته شدن در خونشون رو شنیدم تمام وجودم آروم شد،پیش خودم گفتم خدایا شکرت خوشحال و سرحال اومدم به سمت خونه حس خیلی خوبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود آره واقعیت داشت من موفق شده بودم،بالاخره اون دختر زیبای رویاهام شماره ام رو گرفت و این اولین قدم برای آشنایی ما بود.
عصر همون روز ساعتهای 3 بود که توی اتاقم و روی تختم خوابیده بودم و داشتم به صحنه های اون روز فکر میکردم که یکدفعه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره،به شماره که نگاه کردم دیدم از تلفن کارتیه گوشی رو که جواب دادم ...
ناباورانه شنیدم که یک صدای زیبا از اون طرف خط گفت سلام.آره خودش بود،همون لیلی ای که من مدتها آرزوی دیدنش رو داشتم،حالا اون به من زنگ زده بود،همه چیز برام مثل یک رویا بود.
خیلی مودبانه جواب سلامش رو دادم و بابت اینکه به من زنگ زده بود کلی ازش تشکر کردم، نمی دونستم از کجا شروع بکنم ولی میباست تمام حرفای دلم رو بهش بزنم چون این تنها فرصت من بود که عشق صادقانه و پاکم رو به اون ابراز کنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم .
اون گفت : خوب من آماده ام تا حرفای شما رو بشنوم،با یک نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن؛از اولین روزی که دیدمش بهش گفتم، از کارایی که برای یک لحظه دیدنش انجام دادم صحبت کردم،از اون همه روزای تنهایی و بی کسی ، روزای سخت دلتنگی و انتظار بهش گفتم،راجع به تمام احساساتم و حالت هایی که هنگام دیدنش بهم دست میداد باهاش صحبت کردم،اون هم با صبر و حوصله،تمام صحبت های من رو میشنید.
وای اگه بدونید توی چه شرایط سختی بودم چون میبایست با حرف اونم از پشت تلفن بهش بگم که چقدر دوستش دارم، نزدیک به ربع ساعت به صورت خلاصه تمام ماجراها رو براش تعریف کردم .
در آخرم بهش گفتم : وجود شما خیلی برای من ارزشمند و عزیزه که به خاطرش این همه سختی رو تحمل کردم،حالا که حرفای من رو شنیدید دلم می خواد صادقانه جوابتون رو راجع به پیشنهاد دوستیم بدین .
چشمام رو بستم و با دقت به حرفاش گوش کردم خیلی آروم و متین بهم گفت: شما نسبت به من لطف دارید باشه من پیشنهادتون رو قبول میکنم اما به شرطی که صداقت حرفاتون برای من مشخص بشه و توی این مدت بیشتر همدیگه رو بشناسیم تا من هم تصمیم قطعیم رو درمورد دوستی با شما بگیرم.
منم با کمال میل شرط رو پذیرفتم و بعد از کلی تشکر و تعارف از همدیگه خدا حافظی کردیم . روی تختم دراز کشیدم یک نفس راحت کشیدم و بلند داد زدم خدایا شکرت،خیلی مخلصیم.
و اینگونه بود که آشنایی ما شکل گرفت،بعد از اون تماس،دوباره چند روز بعد هم کلی با همدیگه صحبت کردیم و به مرور زمان تماس ها و دیدارهامون بیشتر شد و باعث شد تا من و عشقم همدیگه رو بیشتر بشناسیم و بیش از پیش به نکته های مشترک بینمون پی ببریم کم کم به همدیگه وابسته شدیم و به این نتیجه رسیدیم که ما میتونیم همیشه با هم باشیم و تا ابد هم همدیگه دوست بداریم.
حالا که نزدیک به یک سال و نیم از آشنایی ما میگذره و هر روز بیشتر از روز قبل همدیگه رو دوست داریم و هر دو خوشحالیم که همدیگه رو پیدا کردیم و خدا رو شکر میکنیم که باعث شد ما به هم برسیم و امیدواریم با یاری خداوند این دوستی همین جوری پایدار بمونه چون ما صادقانه و عاشقانه همدیگه رو دوست داریم.
بله دوستان عزیز این بود داستان عاشق شدن من که ماجرای یک عشق پاک و واقعی بود که با یاری خدا به سرانجام رسید و لیلی و مجنون عاشق به هم رسیدن،امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید.
همه داستان های عاشقانه که تو این وب می خونید واقعی هستن !!